مهر 13
مردی از انصار (اصحاب رسول خدا صلّی اللَّه علیه و اله و سلّم از اهل مدینه) حضور آن حضرت (امام سجاد)علیه السلام رسید و خواست تا خواهشی کند، امام فرمود: ای برادر انصار، شخصیّت خود را از درخواست حضوری حفظ کن، و نیازت را توسّط نامه ابراز کن، و من آن را به گونه ای انجام دهم که بخواست خدا تو را شاد و خرسند سازد. او نیز نوشت:
ای ابا عبد اللَّه من به فلان کس پانصد سکّه طلا بدهکارم، و در مطالبه اش مرا به ستوه آورده، پس با او صحبتی فرما تا به هنگام فراخدستی و گشایش مرا مهلتی دهد. چون امام آن نوشته را خواند به منزل رفت و کیسه ای حاوی هزار سکّه طلا را با خود آورد، و او را گفت: پانصد سکّه اش را صرف پرداخت قرضت کن، و از پانصد سکّه الباقی در راه زندگیت مدد گیر. و حاجت و نیازت را فقط بر این گونه افراد ابراز کن: دیندار، جوانمرد، خانواده دار. امّا فرد متدیّن و دیندار در حفظ دینش کوشد [و رویت را زمین نزند]، و امّا جوانمرد از مردانگیش حیا می کند، و امّا فرد خانواده دار می داند که تو آبرویت را بخاطر نیاز به او زیر پا نهاده ای، بنا بر این آبرویت را حفظ می کند؛ و تو را ناکام و محروم باز نمی گرداند.
تحف العقول
مهر 13
مردی بخدمت آن حضرت(امام سجاد) علیه السّلام رسیده و درخواستی کرد، فرمود: خواهش و درخواست جز در این موارد جائز نیست: خسارتی سنگین، فقری خوارکننده، یا ضمانتی سخت و گران، مرد گفت: جز برای یکی از این موارد به خدمت نرسیدم، حضرت دستور داد تا او را یک صد سکّه طلا بدهند
تحف العقول
مهر 12
دیوانهٔ خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست
در وصل و هجر، سوختگان گریه میکنند
از بهر شمع، خلوت و محفل برابرست
دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست
گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمهٔ سیاهی منزل برابرست
دلگیر نیستم که دل از دست دادهام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست
صائب ز دل به دیدهٔ خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست
مهر 10
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشته ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم بازبفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر برنگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت نتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
سعدی
مهر 10
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت که ماهی
من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
سعدی
مهر 05
بی قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهٔ سرابیم، در شورهزار عالم
کز بود بهرهای نیست، غیر از نمود ما را
آیینههای روشن، گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد، گفت و شنود ما را
خواهد کمان هدف را، پیوسته پای بر جا
زان در نیارد از پا، چرخ کبود ما را
چون خامهٔ سبک مغز، از بی حضوری دل
شد بیش روسیاهی، در هر سجود ما را
گر صبح از دل شب، زنگار میزداید
چون از سپیدی مو، غفلت فزود ما را؟
تا داشتیم چون سرو، یک پیرهن درین باغ
از گرم و سرد عالم، پروا نبود ما را
از بخت سبز چون شمع، صائب گلی نچیدیم
در اشک و آه شد صرف، یکسر وجود ما را
صائب تبریزی
مهر 05
نداد عشق گریبان به دست کس ما را
گرفت این می پرزور، چون عسس ما را
به گرد خاطر ما آرزو نمیگردید
لب تو ریخت به دل، رنگ صد هوس ما را
خراب حالی ما لشکری نمیخواهد
بس است آمدن و رفتن نفس ما را
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب تبریزی
مهر 05
سلطان تاج بخش جهاندار امیر شیخ
کاوازهٔ سعادت جودش جهان گرفت
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت
پشتی دین به قوت تدبیر پیر کرد
روی زمین به بازوی بخت جوان گرفت
در عیش ساز و عادت خسرو بنا نهاد
در رسم و عدل شیوهٔ نوشیروان گرفت
ایوان و قصر و جنت و فردوس برفراشت
در وی نشست شاد و قدح شادمان گرفت
هر بندهای که بر در او جایگاه یافت
خود را امیر خسرو صاحبقران گرفت
بنگر که روزگار چه بازی پدید کرد
نکبت چگونه دولت او را عنان گرفت
جوشی بزد محیط بلائی به ناگهان
ملک و خزانه و پسرش در میان گرفت
یا سوز و گریهای که بهم برزد آن بنا
یا دود نالهای که در آن دودمان گرفت
کان بوستان سرای که آئین و رنگ و بوی
خلد برین ز رونق آن بوستان گرفت
اکنون بدان رسید که بر جای عندلیب
زاغ سیه دل آمد و در او مکان گرفت
قصری که برد فرخی از فر او همای
سگ بچه کرد در وی و جغد آشیان گرفت
در کار روزگار و ثبات جهان عبید
عبرت هزار بار از این میتوان گرفت
بیچاره آدمی چو ندارد به هیچ حال
نه بر ستاره داد و نه بر آسمان گرفت
خوشوقت مقبلی که دل اندر جهان نبست
واسوده خاطریکه ز دنیا کران گرفت
عبید زاکانی
مهر 05
یکی پیری مرا آواز میداد
که ای عطار از دست تو فریاد
جهان بر هم زدی و فتنه کردی
به دیوار مذاهب رخنه کردی
تو گفتی آنچه احمد گفت باهو
تو گفتی سر به سر اسرار یاهو
تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت
تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت
تو هشیار طریقت مست کردی
تو مستان شریعت پست کردی
تو در عالم زدی لاف توکل
جفای ظالمان کردی تحمل
تو گفتی سرّ توحید خداوند
نداری در تصوف هیچ مانند
تو کردی راز پنهان آشکارا
بیا با من بگو معنی خدا را
ادامه نوشتار »