یاد یاران

بدون نظر »

ای جسم سیاه مومیائی
کو آنهمه عجب و خودنمائی
با حال سکوت و بهت، چونی
در عالم انزوا چرائی
آژنگ ز رخ نمیکنی دور
ز ابروی، گره نمیگشائی
معلوم نشد به فکر و پرسش
این راز که شاه یا گدائی
گر گمره و آزمند بودی
امروز چه شد که پارسائی
با ما و نه در میان مائی
وقتی ز غرور و شوق و شادی
پا بر سر چرخ می‌نهادی
بودی چو پرندگان، سبکروح
در گلشن و کوهسار و وادی
آن روز، چه رسم و راه بودت
امروز، نه سفله‌ای، نه رادی
پیکان قضا بسر خلیدت
چون شد که ز پا نیوفتادی
صد قرن گذشته و تو تنها
در گوشهٔ دخمه ایستادی
گوئی که ز سنگ خاره زادی
ادامه نوشتار »

بسا نام نیکوی پنجاه سال که یک نام زشتش کند پایمال

۱ نظر »

نه بر حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست
کرا شرع فتوی دهد بر هلاک
الا تا نداری ز کشتنش باک
وگر دانی اندر تبارش کسان
برایشان ببخشای و راحت رسان
گنه بود مرد ستمکاره را
چه تاوان زن و طفل بیچاره را؟
تنت زورمندست و لشکر گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران
که وی بر حصاری گریزد بلند
رسد کشوری بی گنه را گزند
نظر کن در احوال زندانیان
که ممکن بود بی‌گنه در میان
چو بازارگان در دیارت بمرد
به مالش خساست بود دستبرد
کزان پس که بر وی بگریند زار
بهم باز گویند خویش و تبار
که مسکین در اقلیم غربت بمرد
متاعی کز او ماند ظالم ببرد
بیندیش ازان طفلک بی پدر
وز آه دل دردمندش حذر
بسا نام نیکوی پنجاه سال
که یک نام زشتش کند پایمال
پسندیده کاران جاوید نام
تطاول نکردند بر مال عام
بر آفاق اگر سر بسر پادشاست
چو مال از توانگر ستاند گداست
بمرد از تهیدستی آزاد مرد
ز پهلوی مسکین شکم پر نکرد
سعدی