ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی

۱ نظر »

ساقیا! بده جامی، زان شراب روحانی
تا دمی برآسایم زین حجاب جسمانی
بهر امتحان ای دوست، گر طلب کنی جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل مانی
بی‌وفا نگار من، می‌کند به کار من
خنده‌های زیر لب، عشوه‌های پنهانی
دین و دل به یک دیدن، باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل، کی بود پشیمانی؟
ما ز دوست غیر از دوست، مقصدی نمی‌خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی
رسم و عادت رندیست، از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده، می‌کند گریبانی
زاهدی به میخانه، سرخ روز می‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی
زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی
خانهٔ دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی‌شاید
بر دل بهائی نه هر بلا که بتوانی
شیخ بهایی

همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن

بدون نظر »

ای خوش از تن کوچ کردن، خانه در جان داشتن
روی مانند پری از خلق پنهان داشتن
همچو عیسی بی پر و بی بال بر گردون شدن
همچو ابراهیم در آتش گلستان داشتن
کشتی صبر اندرین دریا افکندن چو نوح
دیده و دل فارغ از آشوب طوفان داشتن
در هجوم ترکتازان و کمانداران عشق
سینه‌ای آماده بهر تیرباران داشتن
روشنی دادن دل تاریک را با نور علم
در دل شب، پرتو خورشید رخشان داشتن
همچو پاکان، گنج در کنج قناعت یافتن
مور قانع بودن و ملک سلیمان داشتن
پروین اعتصامی

در توبه بازست و حق دستگیر

بدون نظر »

شنیدم که مستی ز تاب نبید
به مقصورهٔ مسجدی در دوید
بنالید بر آستان کرم
که یارب به فردوس اعلی برم
موذن گریبان گرفتش که هین
سگ و مسجد! ای فارغ از عقل و دین
چه شایسته کردی که خواهی بهشت؟
نمی‌زیبدت ناز با روی زشت
بگفت این سخن پیر و بگریست مست
که مستم بدار از من ای خواجه دست
عجب داری از لطف پروردگار
که باشد گنهکاری امیدوار؟
تو را می‌نگویم که عذرم پذیر
در توبه بازست و حق دستگیر
همی شرم دارم ز لطف کریم
که خوانم گنه پیش عفوش عظیم
کسی را که پیری درآرد ز پای
چو دستش نگیری نخیزد ز جای
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا به فضل توام دست گیر
نگویم بزرگی و جاهم ببخش
فروماندگی و گناهم ببخش
اگر یاری اندک زلل داندم
به نابخردی شهره گرداندم
تو بینا و ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در
برآورده مردم ز بیرون خروش
تو با بنده در پرده و پرده پوش
به نادانی ار بندگان سرکشند
خداوندگاران قلم در کشند
اگر جرم بخشی به مقدار جود
نماند گنهکاری اندر وجود
وگر خشم گیری به قدر گناه
به دوزخ فرست و ترازو مخواه
گرم دست گیری به جایی رسم
وگر بفگنی بر نگیرد کسم
که زور آورد گر تو یاری دهی؟
که گیرد چو تو رستگاری دهی؟
دو خواهند بودن به محشر فریق
ندانم کدامان دهندم طریق
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کژی برنخاست
دلم می‌دهد وقت وقت این امید
که حق شرم دارد ز موی سفید
عجب دارم ار شرم دارد ز من
که شرمم نمی‌آید از خویشتن
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
چو حکمش روان گشت و قدرش بلند
گنه عفو کرد آل یعقوب را؟
که معنی بود صورت خوب را
به کردار بدشان مقید نکرد
بضاعات مزجاتشان رد نکرد
ز لطفت همین چشم داریم نیز
بر این بی‌بضاعت ببخش ای عزیز
کس از من سیه نامه تر دیده نیست
که هیچم فعال پسندیده نیست
جز این کاعتمادم به یاری تست
امیدم به آمرزگاری تست
بضاعت نیاوردم الا امید
خدایا ز عفوم مکن ناامید
سعدی