جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

بدون نظر »

جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا

ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا

زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون

جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا

رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی

در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا

آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر

تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا

هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن

آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا

جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی

هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

بدون نظر »

بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را

چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم

وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید

غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده

که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده

که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

تهی ز باده حکمت مدان خموشان را

بدون نظر »

فسردگان که اسیر جهان اسبابند

به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند

ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه

چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند

چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند

هلاک بستر نرمند و مرده خوابند

مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران

که در شکستن هم همچو موج بیتابند

ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند

خجل ز آینه داران عالم آبند

نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر

چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند

خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند

که سر جیب فرو برده همچو گردابند

تهی ز باده حکمت مدان خموشان را

که همچو کوزه سر بسته پر می نابند

به چشم قبله شناسان عالم تجرید

ز خود تهی شدگان زمانه محرابند

رواج عالم تقلید سنگ راه شده است

وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند

به آشنایی مردم مبند دل صائب

که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند

صائب تبریزی

فسردگان که طلسم وجود نشکستند

بدون نظر »

فسردگان که طلسم وجود نشکستند

ازین چه سود که چون کف به بحر پیوستند

ز جوش بیخبری کرده ایم خود را گم

و گرنه توشه ما بر میان ما بستند

چه باده شوق تو در ساغر شهیدان ریخت

که در زمین چو خم می زجوش ننشستند

هنوز دایره چرخ بود بی پرگار

که طوق عشق ترا بر گلوی ما بستند

خوش آن گروه که برداشتند بار جهان

وزاین محیط دل یک حباب نشکستند

سبکروان که فشاندند دامن از عالم

ز دار وگیر خس وخار آرزو رستند

ز آب بحر جدایی حبابها را نیست

چه شد دوروزی اگر باددر گره بستند

مساز برگ اقامت که مردم آزاد

درین ریاض زپا همچو سرو ننشستند

جماعتی که مجرد شدند همچو الف

چو تیرآه ز نه جوشن فلک جستند

گمان بری که ز جنگ پلنگ می آیند

ز بس که مردم عالم به روی هم جستند

جماعتی که در اینجا نفس شمرده زدند

در آن جهان ز حساب وکتاب وارستند

ز انفعال سر از خانه برنمی آرند

درین بهار گروهی که توبه نشکستند

جماعتی که به افتادگان نپردازند

اگر به عرش برآیند همچنان پستند

مکن ملامت عشاق بیخبرکاین قوم

ز خود نیند اگر نیستند اگر هستند

ز آشنایی مردم کناره کن صائب

که از سیاهی دل بیشتر سیه مستند

صائب تبریزی

از علی آموز اخلاص عمل

بدون نظر »

از علی آموز اخلاص عمل

شیر حق را دان مطهر از دغل

در غزا بر پهلوانی دست یافت

زود شمشیری بر آورد و شتافت

او خدو انداخت در روی علی

افتخار هر نبی و هر ولی

او خدو زد بر رُخی که رویِ ماه

سجده آرد پیش او در سجده‌گاه

در زمان انداخت شمشیر آن علی

کرد او اندر غزااش کاهلی

گشت حیران آن مبارز زین عمل

وز نمودن عفو و رحمت بی‌محل

گفت بر من تیغ تیز افراشتی

از چه افکندی مرا بگذاشتی

آن چه دیدی بهتر از پیکار من

تا شدی تو سست در اشکار من

ادامه نوشتار »

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

بدون نظر »

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد

مرید خرقه دردی کشان خوش خویم

بدون نظر »

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم
که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
چنان که پرورشم می‌دهند می‌رویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فیض قدح فروشویم

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

بدون نظر »

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

حافظ

به عمل کار برآید

بدون نظر »

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست

مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست

خفتگان را چه خبر زمزمهٔ مرغ سحر؟

حیوان را خبر از عالم انسانی نیست

داروی تربیت از پیر طریقت بستان

کادمی را بتر از علت نادانی نیست

روی اگر چند پری چهره و زیبا باشد

نتوان دید در آیینه که نورانی نیست

شب مردان خدا روز جهان افروزست

روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست

پنجهٔ دیو به بازوی ریاضت بشکن

کاین به سرپنجگی ظاهر جسمانی نیست

طاعت آن نیست که بر خاک نهی پیشانی

صدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

حذر از پیروی نفس که در راه خدای

مردم افکن‌تر ازین غول بیابانی نیست

عالم و عابد و صوفی همه طفلان رهند

مرد اگر هست به جز عارف ربانی نیست

با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی

کالتماس تو به جز راحت نفسانی نیست

خانه پرگندم و یک جو نفرستاده به گور

برگ مرگت چو غم برگ زمستانی نیست

ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند

بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست

آخری نیست تمنای سر و سامان را

سر و سامان به از بیسر و سامانی نیست

آن کس از دزد بترسد که متاعی دارد

عارفان جمع بکردند و پریشانی نیست

وانکه را خیمه به صحرای فراغت زده‌اند

گر جهان زلزله گیرد غم ویرانی نیست

یک نصیحت ز سر صدق جهانی ارزد

بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته

بدون نظر »

بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته 
به جسم اطهر زهرا ولی آهسته آهسته 
بریز آب روان تا من، بشویم مخفی از دشمن 
تنش از زیر پیراهن، ولی آهسته آهسته 
ببین بشکسته پهلویش، سیه گردیده بازویش 
تو خود ریز آب بر رویش، ولی آهسته آهسته 
همه خواب و علی بیدار، سرش بنهاده بر دیوار 
بگرید از فراق یار، ولی آهسته آهسته 
حسن ای نورچشمانم حسین ای راحت جانم 
بنالید ای عزیزانم، ولی آهسته آهسته 
بیا ای دخترم زینب به پیش مادرت امشب 
بخوان او را به تاب و تب، ولی آهسته آهسته 
روم شب ها سراغ او، به قبر بی چراغ او 
کنم زاری ز داغ او، ولی آهسته آهسته

غلامرضا سازگار