از شیخ سعدى :
گوش تواند که همه عمر وى
نشنود آواز دف و چنگ ونى
دیده شکیبد زتماشاى باغ
بى گل و نسرین به سر آرد دماغ
گر نبود بالش آگنده پر
خواب توان کرد حجر زیر سر
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش
وین شکم بى هنر پیچ پیچ
صبر ندارد که بسازد به هیچ

و بهاءالدین محمد – در پاسخ گفته است :
گر نبود خنگ مطلى لگام
زد بتوان بر قدم خویش ، گام
ور نبود مشربه از زرّتاب
با دو کف دست ، توان خورد آب
ور نبود بر سر خوان آن و این
هم بتوان ساخت به نان جوین
ور نبود جامه اطلس ترا
دلق کهن ساتر تن ، بس ترا
شانه عاج از نبود بهر ریش
شانه توان کرد به انگشت خویش
جمله که بینى ، همه دارد عوض
وز عوضش گشته میسر غرض
آن چه ندارد عوض اى هوشیار!
عمر عزیزست و غنیمت شمار!