ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی

عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم

جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته

به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت

دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته

به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار

که طبعی نکونامی اندیش داشت
سر عجز بر پای درویش داشت

بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه

چو بر آستان ملک سر نهاد
نیایش کنان دست بر بر نهاد

درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی

نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیبت آزرده دیدم دلی

ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگرد به آزار کس

ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب

سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شاه آستین برفشاند
ادامه نوشتار »