والی مصر ولایت – ذوالنون –
آن به اسرار حقیقت مشحون

گفت : در مکه مجاور بودم
در حرم حاضر و ناظر بودم

ناگه ، آشفته جوانی دیدم
چه جوان ؟! سوخته جانی دیدم

لاغر و زرد شده همچو هلال
کردم از وی ، ز سر مهر، سؤال

که : مگر عاشقی ؟ ای شیفته مرد!
که بدین گونه شدی لاغر و زرد

گفت : آری ! به سرم شور کسی ست
کش چو من عاشق و رنجور بسی ست

گفتمش : یار به تو نزدیکست
یا چو شب ، روزت ازو تاریکست ؟

گفت : در خانه اویم همه عمر
خاک کاشانه اویم همه عمر

گفتمش : یکدل و یکروست به تو؟
یا ستمکار و جفاجوست به تو؟

گفت : هستیم به هر شام و سحر
به هم آمیخته چون شیر شکر

گفتمش : یار تو، ای فرزانه !
با تو همواره بود همخانه ؟

سازگار تو بود در همه کار؟
بر مراد تو بود کار گذار؟

لاغر و زرد شده بهر چه ای ؟
تن همه درد شده بهر چه ای ؟

گفت : رو!رو! که عجب بیخبری
به که زین گونه سخن در گذری

محنت قرب ز بعد افزونست
جگر از محنت قربم خونست

هست در قرب ، همه بیم زوال
نیست در بعد، جز امید وصال

آتش قرب ، دل و جان سوزد
شمع امید، روان افروزد
جامی