حکایتی از منصور حلاج

بدون نظر »

روایت شده است که : ((حلاج )) در بغداد فریاد می کشید و می گفت : مرا از خدا به فریاد رسید! مبادا مرا با نفسم رها کند! با بدان خو گیرم . یا مرا از نفسم باز ستاند که طاقت نمی آرم . گویند: انگیزه قتل او، همین بود.
از اشعار اوست :
جان مرا عشق های پراکنده ای بود، و چون چشمم به جمال تو افتاد، همه را از یاد بردم . این بود که دیگران به من حسد ورزید و چون تو مولای من شدی ، من مولای همگان شدم . دین و دنیا را به مردم واگذاشتم و به یاد تو پرداختم . ای دین و دنیای من .
کشکول شیخ بهایی

حکایتی از منصور حلاج

بدون نظر »

چون ((حلاج )) را برای کشتن آوردند، نخست دست راستش بریدند، پس دست چپ . و سپس پایش . حلاج ترسید که از رفتن خون ، رویش به زردی گراید. آنگاه دست بریده به چهره نزدیک کرد و خون بر آن پاشید تا زردی آن پنهان دارد. آنگاه خواند:
خویشتن را به بیماری ها تسلیم نداشتم ، مگر این که می دانستم که وصل ، مرا حیات دوباره می بخشد. جان عاشق از آن روشکیباست ، که آن که او را به درد مبتلا داشته است ، درمان کند.
و چون آویختندش . گفت : ای یاور ناتوانان ! مرا در ناتوانیم دریاب ! و چنین خواند:
مرا چیست ؟ جفا نکرده ، بر من جفا می رانند، و نشانه های هجران ، پنهان نمی ماند. ترا می بینم که مرا در هم می آمیزی و می نوشی . و پیمان تو این بود، که مرا نیامیخته بنوشی .
ادامه نوشتار »