حکایاتی از ایاس ابن معاویه

بدون نظر »

مسعودی ، در ((شرح مقامات )) حکایت کرده است که چون مهدی – خلیفه عباسی – به بصره وارد شد، ((ایاس بن معاویه )) را دید و در حال او کودکی بیش نبود و چهار صد تن از دانشمندان و سالخوردگان به دنبالش می رفتند. مهدی ، کارگزار خویش را گفت : در میان اینان جز این نوجوان ، سالخورده ای نیست که پیشاپیش آنان حرکت کند؟ سپس ‍ مهدی ، رو به ((ایاس )) کرد و گفت : جوان چند سال داری ؟ و او گفت : خدا زندگی امیر را طولانی کناد! همسن ((اسامه بن زید بن حارثه ))ام که پیامبر (ص ) او را به امیری سپاه برگزید و ابوبکر و عمر نیز در میان آنان بودند. مهدی گفت : پیش آی ! – خداوند ترا برکت دهاد!
*****************
ادامه نوشتار »

فتوای علما در قتل حلاج

بدون نظر »

در تاریخ یافعی آمده است که : علمای بغداد، بر قتل ((حسین منصور حلاج )) اتفاق کردند و فتوی نوشتند و او می گفت : زنهار! از خون من بپرهیزید! و در همه مدتی که فتواها می نوشتند، همین می گفت . سرانجام ، او را به زندان بردند و خلیفه ((المقتدر)) فرمان داد، تا او را به رئیس ‍ شهربانان سپردند، تا هزار تازیانه اش زنند و اگر نمیرد، او را هزار تازیانه دیگر زنند.
سپس گردنش بزنند. آنگاه ، وزیر، او را به شهربانان سپرد و گفت : اگر نمرد، دست ها و پاها و سرش ببرند و پیکرش بسوزانند و گفت : از نیرنگش بپرهیز! آنگاه ، او را به دروازه ((باب طاق )) بردند، بند بر نهاده و مردم بسیار بر او گرد آمده بودند. هزار تازیانه اش بزدند و آهی نکرد.
پس دست ها و پاها و سرش بریدند و پیکرش بسوختند و سرش به پل آویختند و آن ، به سال ۳۰۹ بود.
کشکول شیخ بهایی

منصور دوانیقی وعمروبن عبید

بدون نظر »

از ((وفیات الاعیان ))
((عمروبن عبید)) روزی بر منصور وارد شد – و آن دو، پیش از خلافت منصور، دوستی داشتند. – منصور او را گرامی داشت و به خود نزدیک کرد و به او گفت : مرا پند ده ! و عمرو او را پندهایی داد، و از آنهاست که گفت : این خلافت که امروز در اختیار تست ، اگر به دست پیشینیان می ماند، به تو نمی رسید. پس ، از آن شبی بترس ! که پس از آن ، دیگری شبی نیست . چون قصد رفتن کرد، منصور گفت : دستور دادیم تا ترا ده هزار درهم دهند. عمرو گفت : بدان نیازی ندارم . منصور گفت : بخدا که بستان ! و او گفت : بخدا که نستانم . و ((مهدی )) – فرزند منصور – حاضر بود.
ادامه نوشتار »