چون سپر انداختن آفتاب
گشت زمین را سپر افکن بر آب
گشت جهان از نفسش تنگ‌تر
وز سپر او سپرک رنگ‌تر
با سپر افکندن او لشگرش
تیغ کشیدند به قصد سرش
گاو که خرمهره بدو در کشند
چونکه بیفتد همه خنجر کشند
طفل شب آهیخت چو در دایه دست
زنگله روز فراپاش بست
از پی سودای شب اندیشه ناک
ساخته معجون مفرح ز خاک
خاک شده باد مسیحای او
آب زده آتش سودای او
شربت و رنجور به هم ساخته
خانه سودا شده پرداخته
ریخته رنجور یکی طاس خون
گشته ز سر تا قدم انقاس گون
رنگ درونی شده بیرون نشین
گفته قضا کان من الکافرین
هر نفسی از سر طنازیئی
بازی شب ساخته شب بازیئی
گه قصب ماه گل آمیز کرد
گاه دف زهره درم ریر کرد
ادامه نوشتار »