پند هایی ازعارفان

بدون نظر »

مردی بر عارفی گذشت ، که نان و سبزی و نمک می خورد. او را گفت : ای بنده خدا! از دنیا، به همین خرسندی ؟ گفت : خواهی کسی را به تو نشان دهم که به بدتر از این خرسندست ؟ گفت : آری ! گفت : آن که به عوض ‍ آخرت ، به دنیا خرسند است .
************************
بشرحافی را گفتند: از کجا می خوری ؟ گفت : از آنجا که شما می خورید. اما، آن که خورد و گرید، همچون آن که خورد و خندد نیست
************************
ذوالنون مصری گفت : روزی از وادی کنعان بیرون رفتم . چون به بالای وادی رسیدم به ناگاه ، سایه ای دیدم که به سوی من می آید و می گوید: ((و بدا لهم من الله مالم یکونوا یحتسبون )). می گریست . چون سایه به من نزدیک شد، زنی را دیدم با جبه ای بر تن و مشکی بر دست . و مرا گفت : کیستی ؟ – بی آن که از من ترسد. – گفتم : مردی غریبم . گفت : ای فلان ! مگر با خدا غریبی یافت شود؟ با گفته او، به گریه افتادم . گفت : چه چیز به گریه ات انداخت ؟ گفتم : رسیدن دارو به دملی که به خوبی رسیده است . و دارو به زودی به نجاتش آمد. گفت : اگر راست می گویی ، چرا گریستی ؟ گفتم : خدا بر تو ببخشاید! مگر راستگو نمی گرید؟ گفت : نه ! گفتم : برای چه ؟ گفت : زیرا گریه دل را آرام می کند. ذوالنون گفت : بخدا! از سخن او، به تعجب ماندم .
کشکول شیخ بهایی

حکایتی پند آموز

بدون نظر »

از کتاب ((مزار)) درباره صبر: بیهقی ، از ((ذوالنون مصری روایت کرد، که گفت : در طواف بودم که دو زن را دیدم و یکی از آن دو، می گفت : بر مصیبت هایی صبر کردم که اگر برخی از آن ها بر کوه های ((حنین )) فرود می آمدند، از هم می پاشیدند. اشک خویش نگه داشتم . سپس آن را به چشم باز گرداندم تا آن را به دل بریزد)) گفتمش : غمت از چیست ؟ گفت : به مصیبتی دچار آمده ام که هیچگاه کسی دچار نشده است . گفتم : آن چیست ؟ گفت : دو پسر داشتم که با هم بازی می کردند. و پدرشان گوسفندی قربانی کرده بود. که یکی از آن دو، به دیگری گفت : برادر! بگذار تا به تو نشان دهم که پدرمان چگونه گوسفند را قربانی کرد. و برخاست و کاردی آورد و او را کشت و گریخت . آنگاه ، پدرشان از در آمد و به او گفتم : فرزندت برادرش را کشت و گریخت . پدر بیرون رفت و او را گرفت و همانند درنده ای او را از هم درید و باز گشت و از تشنگی و گرسنگی در راه مرد.
کشکول شیخ بهایی