حکیمی به حال مرگ افتاد. برادرش به زاری می گریست . محتضر او را گفت : ای برادر! گریه مکن ! که به زودی در مجلسی که از من یاد شود، خندانی .
*********************
جالینوس گفت : منظور من از ((خوردن )) آن است که زنده مانم و دیگران زنده اند، تا بخورند.
*********************
حکیمی ، مردی را دید که دست می شست . او را گفت : آن را خوب بشوی ! که شاخ ریحان صورت تست .
*********************
حکیمی گفت : اگر سه چیز نمی بود، آدمی سر به هیچ چیز فرود نمی آورد: بینوایی و بیماری و مرگ . یا اینهمه ، از جست و خیز و نخوت ، باز نمی ایستد.
*********************
حکیمی را گفتند: سفر کدام آدمی دورترست ؟ گفت : سفر آن که در جستجوی برادری نیکوکارست
کشکول شیخ بهایی