ابوالحسین نورى ، از سیاحت بادیه باز گشت ، با موهاى ریش و ابر و مژه پراگنده ، و ظاهر دگرگون شده . کسى او را گفت : آیا با دگرگونى صفات ، اسراسر نیز دگرگون شود؟ گفت :
اگر به صفات ، اسرار نیز دگرگون مى شد، عالم به هلاکى مى افتاد. سپس ، خواند: در نور دیدن دشت و صحرا، بدینسان که مى بینى ، مرا دگرگون کرده است . مرا به شرق راند، به غرب راند از وطنم دور کرد. آنگاه که غایب شدم ، ظاهر شد و چون آشکار شد غایبم ساخت . آن چه مشاهده مى کنى ، نادیده گیر سپس ، برخاست و فریادى کشید و باز، سر به بیابان نهاد.
روزى او را پرسیدند: تصوف چیست ؟ خواند:
گرسنگى و عریانى و پابرهنگى و آبرو ریزى ، و هیچکس نیست ، که از پنهانى خبر دهد من ، به طرب مى گریستم و اینک !به دریغ مى گریم
کشکول شیخ بهایی