حکایتی از ایاس

بدون نظر »

چون ((ایاس )) به شام رفت . کودکی کم سال بود. پیرمردی که با وی دشمنی داشت ، از وی به قاضی شکایت برد و ایاس ، بر دشمن پرخاش ‍ کرد. و قاضی او را گفت : بر او مدارا کن ! که مردی پیرست . ایاس گفت : حق از او بزرگ ترست . قاضی گفت : خاموش باش ! ایاس گفت : اگر خاموش ‍ بمانم ، چه کسی از سوی من سخن خواهد گفت ؟ قاضی گفت : حق را با تو نمی بینم . ایاس گفت : لا اله الا الله ! قاضی ، به نزد عبدالملک (بن مروان ) رفت و او را آگاه کرد. و عبدالملک گفت : کار او بساز و از شام بیرون کن که آشوبی نیانگیزد.
کشکول شیخ بهایی

حکایاتی از ایاس ابن معاویه

بدون نظر »

مسعودی ، در ((شرح مقامات )) حکایت کرده است که چون مهدی – خلیفه عباسی – به بصره وارد شد، ((ایاس بن معاویه )) را دید و در حال او کودکی بیش نبود و چهار صد تن از دانشمندان و سالخوردگان به دنبالش می رفتند. مهدی ، کارگزار خویش را گفت : در میان اینان جز این نوجوان ، سالخورده ای نیست که پیشاپیش آنان حرکت کند؟ سپس ‍ مهدی ، رو به ((ایاس )) کرد و گفت : جوان چند سال داری ؟ و او گفت : خدا زندگی امیر را طولانی کناد! همسن ((اسامه بن زید بن حارثه ))ام که پیامبر (ص ) او را به امیری سپاه برگزید و ابوبکر و عمر نیز در میان آنان بودند. مهدی گفت : پیش آی ! – خداوند ترا برکت دهاد!
*****************
ادامه نوشتار »