از سنایی :
گر امروز آتش شهوت بکشتی ، بی گمان رستی
و گرنه ، تف این آتش ، ترا هیزم کند فردا
چو علم آموختی ، از حرص آنگه ترس ! کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید، گزیده تر برد کالا
سخن کز روی دین گویی ، چه عبرانی ، چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی ، چه جا بلقا، چه جا بلسا
شهادت گفتش آن باشد، که هم زاول در آشامی
همه دریای هستی را بدان حرف نهنگ آسا
نبینی خار و خاشاکی در این ره ، چون به فراشی
کمر بست و به فرق استاد در حرف شهادت لا
عروس حضرت قرآن ، نقاب آنگه براندازد
که داراالملک ایمان را مجرد بینداز غوغا
عجب نبود گر از قرآن نصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید، جز گرمی نیابد چشم نابینا
نبینی طبع را طبعی ، چو کرد انصاف رخ پنهان
نیابی دیو را دیوی ، چو کرد اخلاص رو پیدا
چو علمت هست ، خدمت کن چو دانایان ! که زشت آمد
گرفته چینیان احرام و مکی خفته در بطحا

کشکول شیخ بهایی