ستمگر زمین وجبار آسمان

بدون نظر »

حکایات تاریخی ، پادشاهان
از کتاب ((المستظهری )) تالیف غزالی :
عبدالله بن ابراهیم بن عبدالله خراسانی ، حکایت کرد که : سالی که هارون الرشید به حج رفته بود، من نیز با پدرم به حج بودیم . و بناگاه ، هارون را دیدم که برهنه سر و برهنه پا، دست ها بر آسمان برده ، بر ریگ های سوزان ایستاده ، می لرزد و می گرید و می گوید: پروردگارا! تو، تویی ! و من ، منم ! منم با گناهان بسیار. و تویی با بخشایش بسیار. مرا ببخش !
و من ، به پدرم گفتم : جبار زمین را ببین ! که چگونه در پیشگاه جبار آسمان به تضرع آمده است ؟!
و نیز از اوست : مردی ((ابوذر)) را دشنام گفت . و ابوذر او را گفت : ای فلان ! میان من و تو بهشت گردنه ایست که اگر از آن بگذرم ، به سخن تو اعتنایی ندارم و اگر نتوانم گذشت ، ((مستوجب این و بیش از اینم !))
کشکول شیخ بهایی

حکایتی از ابوذر

بدون نظر »

عثمان – بن عفان – غلامى را با کیسه زری به نزد ابوذر، رضی الله عنه فرستاد و به غلامى گفت : اگر از تو بپذیرد، آزادى . و چون غلام با کیسه به نزد ابوذر آمد و اصرار کرد و نپذیرفت ، به او گفت : آن را بپذیر! که آزادى من ، در این است . و ابوذر گفت : و بندگى من !