ابراهیم پسر ادهم بوستان بانى مى کرد. روزى مردى سپاهى به نزد او آمد و میوه خواست . اما ابراهیم از دادن آن خوددارى کرد. پس سپاهى با تازیانه به سرش نواخت . ابراهیم ، سرش را نزدیک تر آورد، و گفت سرى را که همواره به نافرمانى خدا برداشته مى شده است ، بزن ! مرد سپاهى او را شناخت و به عذر خواهى در ایستاد آنگاه ، ابراهیم ، او را گفت : سرى را که شایسته عذر خواستن بود، در بلخ رها کردم .

**********************
مردى ((سهل )) (بن عبدالله شوشترى ؟) را گفت : خواهم که در مصاحبت تو باشم . سهل گفت : چون یکى از ما دو تن بمیرد، آن دیگرى با که همنشین خواهد بود؟ پس ، هم اکنون ، با او باشد.
******************************
فضیل را گفتند: فرزندت گوید: دوست دارم در جایى باشم که مردم را ببینم و مردم مرا نبینند. فضیل گریست و گفت : اى واى بر فرزندم ! چرا سخنش را تمام نکرد؟ که : ((نه آنها را ببینم و نه مرا ببینند.))
کشکول شیخ بهایی