می‌برد تا به خدمت ذوالمن
کش کشانش، دوشاخه در گردن

دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه‌شان نفس و طبع را توبیخ

کرسی «لا» مثلثی است صغیر
اندر او مضمحل، جهان کبیر

هرکه رو از وجود محدث تافت
ره به کنجی از آن مثلث یافت

عقل داند، ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج

«بوحنیفه» چه در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت

هست بر رای او به شرح هدی
آن مثلث، مباح و پاک ولی

این مثلث، به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح

زان مثلث، هر آنکه زد جامی
شد ز مستی، زبون هر خامی

زین مثلث، هرآنکه یک جرعه
خورد، بختش به نام زد قرعه

جرعهٔ راحتش، به جام افتاد
قرعهٔ دولتش، به نام افتاد
شیخ بهایی