آنگاه که هارون الرشید به حج می رفت ، چون به کوفه رسید، مردم شهر به قصد دیدن او، بیرون آمدند و او در هودجی عالی بود، که به ناگاه ، بهلول بانگ برداشت که : ای هارون ! و خلیفه گفت : کیست که گستاخی می کند، و او را گفتند: بهلول . هارون ، پرده برداشت و بهلول گفت : ای امیر! به اسناد، از قدامه بن عبدالله عامری بر ما روایت شده است ، که گفت : پیامبر (ص ) را دیدم که ((رمی جمره )) می کرد، بی آن که کسی را بزنند و دور کنند و ترا در این سفر، فروتنی ، بهتر از تکبر بود. و رشید می گریست . چنان که اشکش به زمین ریخت . و گفت : احسنت ! ای بهلول ! بیش بگو! پس گفت : مردی را که خدا مال بخشد و جمال زیبا و قدرت دهد، و او، آن مال انفاق کند و عفت جمال خویش پاس دارد و در سلطنت خویش عدل ورزد، در دیوان خدا، نامش در شمار نیکان نویسند. هارون گفت : احسنت ! و فرمان داد، تا او را جایزه دهند، بهلول گفت : نیاز نیست ! آن را به کسی بازده ! که از وی گرفته ای . هارون گفت : تو را مقرری دهند، که کارت استوار شود. بهلول ، چشم بر آسمان کرد و گفت : یا امیر! من و تو نان خوران خدائیم . و محالست که ترا به یاد دارد و مرا از یاد برد.
کشکول شیخ بهایی