بهلول نشسته بود و کودکان او را می آزردند و او می گفت : ((لا حول و لا قوه الا بالله )) و تکرار می کرد. چون آزردن او به دراز کشید، برخاست و با عصای خویش به آنان حمله برد و می گفت : به سردار سپاه حمله می برم و باکی ندارم که بمانم ، یا کشته شوم .
کودکان ، از ترس ، به روی هم می افتادند. بهلول گفت : سپاه شکست خورد. امیرالمؤمنین گفته بود: در جنگ پشت نکنیم و از پی گریخته نرویم و مجروح را نیازاریم .