ای دل، فلک سفله کجمدار است

۱ نظر »

ای دل، فلک سفله کجمدار است
صد بیم خزانش بهر بهار است
باغی که در آن آشیانه کردی
منزلگه صیاد جانشکار است
از بدسری روزگار بی باک
غمگین مشو ایدوست، روزگار است
یغماگر افلاک، سخت بازوست
دردی کش ایام، هوشیار است
افسانهٔ نوشیروان و دارا
ورد سحر قمری و هزار است
ز ایوان مدائن هنوز پیدا
بس قصهٔ پنهان و آشکار است
اورنگ شهی بین که پاسبانش
زاغ و زغن و گور و سوسمار است
بیغولهٔ غولان چرا بدینسان
آن کاخ همایون زرنگار است
از نالهٔ نی قصه‌ای فراگیر
بس نکته در آن ناله‌های زار است
در موسم گل، ابر نوبهاری
بر سرو و گل و لاله اشکبار است
آورده ز فصل بهار پیغام
این سبزه که بر طرف جویبار است
در رهگذر سیل، خانه کردن
بیرون شدن از خط اعتبار است
تعویذ بجوی از درستکاری
اهریمن ایام نابکار است
آشفته و مستیم و بر گذرگاه
سنگ و چه و دریا و کوهسار است
دل گرسنه ماندست و روح ناهار
تن را غم تدبیر احتکار است
آن شحنه که کالا ربود دزد است
آن نور که کاشانه سوخت نار است
خوش آنکه ز حصن جهان برونست
شاد آنکه بچشم زمانه خوار است
از قلهٔ این بیمناک کهسار
خونابه روان همچو آبشار است
بار جسد از دوش جان فرو نه
آزاده روان تو زیر بار است
این گوهر یکتای عالم افروز
در خاک بدینگونه خاکسار است
فردا ز تو ناید توان امروز
رو کار کن اکنون که وقت کار است
همت گهر وقت را ترازوست
طاعت شتر نفس را مهار است
در دوک امل ریسمان نگردد
آن پنبه که همسایهٔ شرار است
کالا مبر ای سودگر بهمراه
کاین راه نه ایمن ز گیر و دار است
ای روح سبک بر سپهر برپر
کاین جسم گران عاقبت غبار است
بس کن به فراز و نشیب جستن
این رسم و ره اسب بی فسار است
طوطی نکند میل سوی مردار
این عادت مرغان لاشخوار است
هرچند که ماهر بود فسونگر
فرجام هلاکش ز نیش مار است
عمر گذران را تبه مگردان
بعد از تو مه و هفته بیشمار است
زندانی وقت عزیز، ای دل
همواره در اندیشهٔ فرار است
از جهل مسوزش بروز روشن
ای بیخبر، این شمع شام تار است
کفتار گرسنه چه میشناسد
کهو بره پروار یا نزار است
بیهوده مکوش ای طبیب دیگر
بیمار تو در حال احتضار است
باید که چراغی بدست گیرد
در نیمه‌شب آنکس که رهگذار است
امسال چنان کن که سود یابی
اندوهت اگر از زیان پار است
آسایش صد سال زندگانی
خوشنودی روزی سه و چهار است
بار و بنهٔ مردمی هنر شد
بار تو گهی عیب و گاه عار است
اندیشه کن از فقر و تنگدستی
ای آنکه فقیریت در جوار است
گلچین مشو ایدوست کاندرین باغ
یک غنچه جلیس هزار خار است
بیچاره در افتد، زبون دهد جان
صیدی که در این دامگه دچار است
بیش از همه با خویشتن کند بد
آنکس که بدخلق خواستار است
ای راهنورد ره حقیقت
هشدار که دیوت رکابدار است
ای دوست، مجازات مستی شب
هنگام سحر، سستی خمار است
آنکس که از این چاه ژرف تیره
با سعی و عمل رست، رستگار است
یک گوهر معنی ز کان حکمت
در گوش، چو فرخنده گوشوار است
هرجا که هنرمند رفت گو رو
گر کابل و گر چین و قندهار است
فضل است که سرمایهٔ بزرگی است
علم است که بنیاد افتخار است
کس را نرساند چرا بمنزل
گر توسن افلاک راهوار است
یکدل نشود ای فقیه با کس
آنرا که دل و دیده صد هزار است
چون با دگران نیست سازگاریش
با تو مشو ایمن که سازگار است
از ساحل تن گر کناره گیری
سود تو درین بحر بی کنار است
از بنده جز آلودگی چه خیزد
پاکی صفت آفریدگار است
از خون جگر، نافه پروراندن
تنها هنر آهوی تتار است
ز ابلیس ره خود مپرس گرچه
در بادیهٔ کعبه رهسپار است
پیراهن یوسف چرا نیارند
یعقوب بکنعان در انتظار است
بیدار شو ای گوهری که انکشت
در جایگاه در شاهوار است
گفتار تو همواره از تو، پروین
در صفحهٔ ایام یادگار است
پروین اعتصامی

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است

بدون نظر »

آهوی روزگار نه آهوست، اژدر است
آب هوی و حرص نه آبست، آذر است

زاغ سپهر، گوهر پاک بسی وجود
بنهفت زیر خاک و ندانست گوهر است

در مهد نفس، چند نهی طفل روح را
این گاهواره رادکش و سفله‌پرور است

هر کس ز آز روی نهفت از بلا رهید
آنکو فقیر کرد هوای را توانگر است

در رزمگاه تیرهٔ آلودگان نفس
روشندل آنکه نیکی و پاکیش مغفر است

در نار جهل از چه فکندیش، این دلست
در پای دیو از چه نهادیش، این سر است

شمشیرهاست آخته زین نیلگون نیام
خونابه‌هانهفته در این کهنه ساغر است

تا در رگ تو مانده یکی قطره خون بجای
در دست آز از پی فصد تو نشتر است

همواره دید و تیره نگشت، این چه دیده‌ایست
پیوسته کشت و کندنگشت، این چه خنجر است

دانی چه گفت نفس به گمراه تیه خویش:
زین راه بازگرد، گرت راه دیگر است

در دفتر ضمیر، چو ابلیس خط نوشت
آلوده گشت هرچه به طومار و دفتر است

مینا فروش چرخ ز مینا هر آنچه ساخت
سوگند یاد کرد که یاقوت احمر است

از سنگ اهرمن نتوان داشت ایمنی
تا بر درخت بارور زندگی بر است
پروین اعتصامی

در ما به ناز می نگرد دلربای ما

بدون نظر »

در ما به ناز می‌نگرد دلربای ما

بیگانه‌وار میگذرد آشنای ما

بی‌جرم دوست پای ز ما درکشیده باز

تا خود چه گفت دشمن ما در قفای ما

با هیچکس شکایت جورش نمیکنم

ترسم به گفتگو کشد این ماجرای ما

ما دل به درد هجر ضروری نهاده‌ایم

زیرا که فارغست طبیب از دوای ما

هردم ز شوق حلقهٔ زنجیر زلف او

دیوانه میشود دل آشفته رای ما

بر کوه اگر گذر کند این آه آتشین

بی شک بسوزدش دل سنگین برای ما

شاید که خون دیده بریزی عبید از آنک

او میکند همیشه خرابی بجای ما
عبید زاکانی

غم همنشین من شد و من همنشین غم

بدون نظر »

شوریده کرد شیوهٔ آن نازنین مرا

عشقش خلاص داد ز دنیا و دین مرا

غم همنشین من شد و من همنشین غم

تا خود چها رسد ز چنین همنشین مرا

زینسان که آتش دل من شعله میزند

تا کی بسوزد این نفس آتشین مرا

ای دوستان نمیدهد آن زلف بیقرار

تا یکزمان قرار بود بر زمین مرا

از دور دیدمش خردم گفت دور از او

دیوانه میکند خرد دوربین مرا

گر سایه بر سرم فکند زلف او دمی

خورشید بنده گردد و مه خوشه‌چین مرا

تا چون عبید بر سر کویش مجاورم

هیچ التفات نیست به خلد برین مرا
عبید زاکانی

به حق نالم ز هجر دوست زارا

بدون نظر »

به حق نالم ز هجر دوست زارا

سحرگاهان چو بر گلبن هزارا

قضا، گر داد من نستاند از تو

ز سوز دل بسوزانم قضا را

چو عارض برفروزی می‌بسوزد

چو من پروانه بر گردت هزارا

نگنجم در لحد، گر زان که لختی

نشینی بر مزارم سوکوارا

جهان این است و چونین بود تا بود

و همچونین بود اینند بارا

به یک گردش به شاهنشاهی آرد

دهد دیهیم و تاج و گوشوارا

توشان زیر زمین فرسوده کردی

زمین داده مر ایشان را زغارا

از آن جان تو لختی خون فسرده

سپرده زیر پای اندر سپارا
رودکی