صلاح کار کجا ومن خراب کجا

بدون نظر »

صلاح کار کجا و من خراب کجا
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
کجا همی‌روی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

که جوید با چنین کس آشنایی

بدون نظر »

در آن شبهای تار از بیقراری
چو بسیاری بنالیدم بزاری
مگر کز آه من سرو گلندام
صدائی گوش کرد از گوشهٔ بام
بر آن نالیدن من رحمت آورد
خرامان رو به نزدیکان خود کرد
یکی را زان پریرویان طناز
حکایت باز میپرسید در راز
که این مسکین سودائی کدامست
کز این دردسرش سودای خامست
ز کوی ما کرا می‌جوید آخر
به گرد ما چرا می‌پوید آخر
که کردش اینچنین بیخواب و آرام
کدامین دانه افکندش در این دام
که زینسان بیخور و بیخواب کردش
که از غم دیدهٔ پر خوناب کردش
کدامین غمزه زد بر جان او تیر
که با نخجیربانش کرد نخجیر
کدامین سیل بگرفتش گذرگاه
کدامین شوخ چشمش برد از راه
جوابش داد کین دل داده از دست
به کوی ما درآید هر شبی مست
گهی در خاک غلطد همچو مستان
گهی سجده برد چون بت پرستان
کسی زو نشنود جز ناله آواز
ز شیدائی نگوید با کسی راز
درین دردش کسی فریادرس نیست
به غیر از آه سردش هم‌نفس نیست
همه وقتی در این شب‌های تاری
گهی نالد گهی گرید بزاری
به شب با اختران دمساز گردد
چو روز آید دگر ره باز گردد
مدام از دیده خون بر چهره راند
کسی احوال این مسکین نداند
به خنده گفت کین خام اوفتادست
همانا نو در این دام اوفتادست
دگر عاشق بدین زاری نباشد
بدین خواری و غمخواری نباشد
بغایت تند میسوزد چراغش
خلل کرده است پنداری دماغش
چنین شوریده، سامان دیر یابد
چنین بیمار، درمان دیر یابد
بدین سان کوی ما، او را نشاید
چنین دیوانه را زنجیر باید
کجا یابد کلید این بستگی را
که سازد مرهم این دلخستگی را
که جوید با چنین کس آشنائی
شکستش را که سازد مومیائی
گمان بردی دلی ناموس کردی
بر این آسوده دل افسوس کردی
عبید زاکانی