ولیکن نیاید ز مردم سگی

بدون نظر »

سگی پای صحرا نشینی گزید
به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد
به خیل اندرش دختری بود خرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود
که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراگنده روز
بخندید کای مامک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش
دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم
که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان بدرگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی
سعدی بوستان

نمی‌گنجد اندر خدایی خودی (تواضع )

بدون نظر »

شنیدستم که از راویان کلام
که در عهد عیسی علیه‌السلام

یکی زندگانی تلف کرده بود
به جهل و ضلالت سر آورده بود

دلیری سیه نامه‌ای سخت دل
ز ناپاکی ابلیس در وی خجل

بسر برده ایام، بی حاصلی
نیاسوده تا بوده از وی دلی

سرش خالی از عقل و پر ز احتشام
شکم فربه از لقمه‌های حرام

به ناراستی دامن آلوده‌ای
به ناداشتی دوده اندوده‌ای

به پایی چو بینندگان راست رو
نه گوشی چو مردم نصیحت شنو

چو سال بد از وی خلایق نفور
نمایان به هم چون مه نو ز دور

هوی و هوس خرمنش سوخته
جوی نیک نامی نیندوخته

سیه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جای نبشتن نماند

گنهکار و خودرای و شهوت پرست
بغفلت شب و روز مخمور و مست

شنیدم که عیسی درآمد ز دشت
به مقصوره عابدی برگذشت

بزیر آمد از غرفه خلوت نشین
به پایش در افتاد سر بر زمین

گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان ز نور

تأمل به حسرت کنان شرمسار
چو درویش در دست سرمایه‌دار

خجل زیر لب عذرخواهان به سوز
ز شبهای در غفلت آورده روز

سرشک غم از دیده باران چو میغ
که عمرم به غفلت گذشت ای دریغ!

برانداختم نقد عمر عزیز
به دست از نکویی نیاورده چیز

چو من زنده هرگز مبادا کسی
که مرگش به از زندگانی بسی

برست آن که در عهد طفلی بمرد
که پیرانه سر شرمساری نبرد

گناهم ببخش ای جهان آفرین
که گر با من آید فبس القرین

در این گوشه نالان گنهکار پیر
که فریاد حالم رس ای دستگیر

نگون مانده از شرمساری سرش
روان آب حسرت به شیب و برش

وز آن نیمه عابد سری پر غرور
ترش کرده با فاسق ابرو ز دور

که این مدبر اندر پی ماچراست؟
نگون بخت جاهل چه در خورد ماست؟

به گردن به آتش در افتاده‌ای
به باد هوی عمر بر داده‌ای

چه خیر آمد از نفس تر دامنش
که صحبت بود با مسیح و منش؟

چه بودی که زحمت ببردی ز پیش
به دوزخ برفتی پس کار خویش

همی رنجم از طلعت ناخوشش
مبادا که در من فتد آتشش

به محشر که حاضر شوند انجمن
خدایا تو با او مکن حشر من

در این بود و وحی از جلیل الصفات
درآمد به عیسی علیه‌الصلوه

که گر عالم است این و گر وی جهول
مرا دعوت هر دو آمد قبول

تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز

به بیچارگی هر که آمد برم
نیندازمش ز آستان کرم

عفو کردم از وی عملهای زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت

وگر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست

بگو ننگ از او در قیامت مدار
که آن را به جنت برند این به نار

که آن را جگر خون شد از سوز و درد
گر این تکیه بر طاعت خویش کرد

ندانست در بارگاه غنی
که بیچارگی به ز کبر و منی

کرا جامه پاک است و سیرت پلید
در دوزخش را نباید کلید

بر این آستان عجز و مسکینیت
به از طاعت و خویشتن بینیت

چو خود را ز نیکان شمردی بدی
نمی‌گنجد اندر خدایی خودی

اگر مردی از مردی خود مگوی
نه هر شهسواری بدر برد گوی

پیاز آمد آن بی هنر جمله پوست
که پنداشت چون پسته مغزی در اوست
ادامه نوشتار »

خداوندا نه لوح و نه قلم بود

بدون نظر »

خداوندا نه لوح و نه قلم بود
حروف آفرینش بی رقم بود
ارادت شد به حکمت تیز خامه
به نام عقل نامی کرد نامه
ز حرف عقل کل تا نقطهٔ خاک
به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک
ورش خواهی همان نابود و ناباب
شود نابودتر از نقش بر آب
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز
که دیدی اینهمه نقش دلاویز
نقوش کارگاه کن فکانی
به طی غیب بودی جاودانی
که دانستی که چندین نقش پر پیچ
کسی داند نمود از هیچ بر هیچ
زهی رحمت که کردی تیز دستی
زدی بر نیستی نیرنگ هستی
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ
زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ
ز هر پرده که از ته کردیش باز
نهفتی سد هزاران چهرهٔ راز
کشیدی پرده‌هایی بر چه و چون
که از پرده نیفتد راز بیرون
ز هر پرده که بستی یا گشادی
دو سد راز درون بیرون نهادی
اگر بیرون پرده ور درون است
بتو از تو خرد را رهنمون است
شناسا گر نمی‌کردی خرد را
که از هم فرق کردی نیک و بد را
یکی بودی بد و نیک زمانه
تفاوت پاکشیدی از میانه
ادامه نوشتار »

هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک

بدون نظر »

هر اول روز ای جان صد بار سلام علیک
در گفتن و خاموشی ای یار سلام علیک
از جان همه قدوسی وز تن همه سالوسی
وز گل همه جباری وز خار سلام علیک
من ترکم و سرمستم ترکانه سلح بستم
در ده شدم و گفتم سالار سلام علیک
بنهاد یکی صهبا بر کف من و گفتا
این شهره امانت را هشدار سلام علیک
گفتم من دیوانه پیوسته خلیلانه
بر مالک خود گویم در نار سلام علیک
آن لحظه که بیرونم عالم ز سلامم پر
وان لحظه که در غارم با یار سلام علیک
چون صنع و نشان او دارد همه صورت‌ها
ای مور شبت خوش باد ای مار سلام علیک
داوود تو را گوید بر تخت فدیناکم
منصور تو را گوید بر دار سلام علیک
مشتاق تو را گوید بی‌طمع سلام از جان
محتاج همت گوید ناچار سلام علیک
شاهان چو سلام تو با طبل و علم گویند
در زیر زبان گوید بیمار سلام علیک
چون باده جان خوردم ایزار گرو کردم
تا مست مرا گوید ای زار سلام علیک
امسال ز ماه تو چندان خوش و خرم شد
کز کبر نمی‌گوید بر پار سلام علیک
از لذت زخمه تو این چنگ فلک بیخود
سر زیر کند هر دم کای تار سلام علیک
مرغان خلیلی هم سررفته و پرکنده
آورده از آن عالم هر چار سلام علیک
بس سیل سخن راندم بس قارعه برخواندم
از کار فروماندم ای کار سلام علیک
مولوی

به تندی سبک دست بردن به تیغ

بدون نظر »

ز دریای عمان برآمد کسی
سفر کرده هامون و دریا بسی

عرب دیده و ترک و تاجیک و روم
ز هر جنس در نفس پاکش علوم

جهان گشته و دانش اندوخته
سفر کرده و صحبت آموخته

به هیکل قوی چون تناور درخت
ولیکن فرو مانده بی برگ سخت

دو صد رقعه بالای هم دوخته
ز حراق و او در میان سوخته

به شهری درآمد ز دریا کنار
بزرگی در آن ناحیت شهریار

که طبعی نکونامی اندیش داشت
سر عجز بر پای درویش داشت

بشستند خدمتگزاران شاه
سر و تن به حمامش از گرد راه

چو بر آستان ملک سر نهاد
نیایش کنان دست بر بر نهاد

درآمد به ایوان شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی

نرفتم در این مملکت منزلی
کز آسیبت آزرده دیدم دلی

ملک را همین ملک پیرایه بس
که راضی نگرد به آزار کس

ندیدم کسی سرگران از شراب
مگر هم خرابات دیدم خراب

سخن گفت و دامان گوهر فشاند
به نطقی که شاه آستین برفشاند
ادامه نوشتار »

ستایش خدا

بدون نظر »

سپاس و آفرین آن پادشا را
که گیتى را پدید آورد و ما را

بدو زیباست ملک و پادشایى
که هر گز ناید از ملکش جدایى

خداى پاک و بى همتا و بى یار
هم از اندیشه دور و هم ز دیدار

نه بتواند مرو را چشم دیدن
نه اندیشه درو داند رسیدن

نه نقصانى پذیرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال دیگر

نه هست او را عرض با جوهرى یار
که جوهر پس ازو بوده ست ناچار

نشاید وصف او گفتى که چون است
که از تشبیه و از وصف او برون است

به وصفش چند گفتى هم نه زیباست
که چندى را مقادیرست و احصاست

کجا وصفش به گفتن هم نشاید
که پس پیرامنش چیزى بباید

به وصفش هم نشاید گفت کى بود
کجاهستش را مدت نپینود

و گر کى بودن اندر وصفش آید
پس او را اول و آخر بباید

نه با چیزى بپیوسته ست دیگر
که پس باشند در هستى برابر

نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهایاتش پدیدار

نه ذات او بود هر گز مکانى
نه علم ذات او باشد نهانى

زمان از وى پدید آمد به فرمان
به نزد برترین جوهر ز گیهان
ادامه نوشتار »

شالودهٔ کاخ جهان بر آب است

بدون نظر »

شالودهٔ کاخ جهان بر آب است

تا چشم بهم بر زنی خرابست

ایمن چه نشینی درین سفینه

کاین بحر همیشه در انقلابست

افسونگر چرخ کبود هر شب

در فکرت افسون شیخ و شابست

ای تشنه مرو، کاندرین بیابان

گر یک سر آبست، صد سرابست

سیمرغ که هرگز بدام نیاد

در دام زمانه کم از ذبابست

چشمت بخط و خال دلفریب است

گوشت بنوای دف و ربابست

تو بیخود و ایام در تکاپو است

تو خفته و ره پر ز پیچ و تابست

آبی بکش از چاه زندگانی

همواره نه این دلو را طنابست

بگذشت مه و سال وین عجب نیست

این قافله عمریست در شتابست

بیدار شو، ای بخت خفته چوپان

کاین بادیه راحتگه ذئابست

بر گرد از آنره که دیو گوید

کای راهنورد، این ره صوابست

ز انوار حق از اهرمن چه پرسی

زیراک سئوال تو بی جوابست

با چرخ، تو با حیله کی برآئی

در پشه کجا نیروی عقابست

بر اسب فساد، از چه زین نهادی

پای تو چرا اندرین رکابست

دولت نه به افزونی حطام است

رفعت نه به نیکوئی ثیابست

جز نور خرد، رهنمای مپسند

خودکام مپندار کامیابست

خواندن نتوانیش چون، چه حاصل

در خانه هزارت اگر کتابست

هشدار که توش و توان پیری

سعی و عمل موسم شبابست

بیهوده چه لرزی ز هر نسیمی

مانند چراغی که بی حبابست

گر پای نهد بر تو پیل، دانی

کز پای تو چون مور در عذابست

بی شمع، شب این راه پرخطر را

مسپر بامیدی که ماهتابست

تا چند و کی این تیره جسم خاکی

بر چهرهٔ خورشید جان سحابست

در زمرهٔ پاکیزگان نباشی

تا بر دلت آلودگی حجابست

پروین، چه حصاد و چه کشتکاری

آنجا که نه باران نه آفتابست

خدا شناسی از طریق مشاهده طبیعت

بدون نظر »

تو گویی هست این افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار

وز او هر لحظه‌ای دانای داور
ز آب وگل کند یک ظرف دیگر

هر آنچه در مکان و در زمان است
ز یک استاد و از یک کارخانه است

کواکب گر همه اهل کمالند
چرا هر لحظه در نقص و وبالند

همه درجای و سیر و لون و اشکال
چرا گشتند آخر مختلف حال

چرا گه در حضیض و گه در اوجند
گهی تنها فتاده گاه زوجند

دل چرخ از چه شد آخر پر آتش
ز شوق کیست او اندر کشاکش

همه انجم بر او گردان پیاده
گهی بالا و گه شیب اوفتاده

عناصر باد و آب و آتش و خاک
گرفته جای خود در زیر افلاک

ملازم هر یکی در منزل خویش
بننهد پای یک ذره پس و پیش

چهار اضداد در طبع مراکز
به هم جمع آمده، کس دیده هرگز؟

مخالف هر یکی در ذات و صورت
شده یک چیز از حکم ضرورت

موالید سه گانه گشته ز ایشان
جماد آنگه نبات آنگاه حیوان

هیولی را نهاده در میانه
ز صورت گشته صافی صوفیانه

همه از امر وحکم داد داور
به جان استاده و گشته مسخر

جماد از قهر بر خاک اوفتاده
نبات از مهر بر پای ایستاده

نزوع جانور از صدق و اخلاص
پی ابقای جنس و نوع و اشخاص

همه بر حکم داور داده اقرار
مر او را روز و شب گشته طلبکار
شیخ محمود شبستری

تشبیه هستی به قران

بدون نظر »

به نزد آن که جانش در تجلی است
همه عالم کتاب حق تعالی است

عرض اعراب و جوهر چون حروف است
مراتب همچو آیات وقوف است

از او هر عالمی چون سوره‌ای خاص
یکی زان فاتحه و آن دیگر اخلاص

نخستین آیتش عقل کل آمد
که در وی همچو باء بسمل آمد

دوم نفس کل آمد آیت نور
که چون مصباح شد از غایت نور

سیم آیت در او شد عرش رحمان
چهارم «آیت الکرسی» همی دان

پس از وی جرم های آسمانی است
که در وی سورهٔ سبع المثانی است

نظر کن باز در جرم عناصر
که هر یک آیتی هستند باهر

پس از عنصر بود جرم سه مولود
که نتوان کرد این آیات محدود

به آخر گشت نازل نفس انسان
که بر ناس آمد آخر ختم قرآن
شیخ محمود شبستری

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ متمم سوره حمد

بدون نظر »

امیر المؤمنین (ع) فرمود:
که بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ یک آیه از سوره حمد است و متمم آن بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ است ، از رسول خدا شنیدم میفرمود که خدای عز و جل به من فرمود ای محمد به تو دادیم سبع مثانی و قرآن بزرگ و فاتحه الکتاب را جدا بر من منت نهاد و در برابر همه قرآنش قرار داد و آن شریفترین چیزیست که در گنج های عرش بوده و خدای عز و جل محمد را بدان مخصوص کرده و شرافت داده و احدی را با او از پیغمبران خود شریک نکرده جز سلیمان (ع) را که فقط بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ را به او داده ، نمی بینی که در داستان بلقیس آورده است که گوید به من نامه ای گرامی افکنده اند که از طرف سلیمان است و در آن است بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ هلا هر که آن را بخواند با عقیده به دوستی و پیروی محمد و آل پاکش ، و مطیع امرشان باشد و مؤمن به ظاهر و باطنشان خدا به هر حرف آن حسنه ای به او عطا کند که بهتر از دنیا و ما فیها است از انواع اموال و خیراتش و هر که گوش کند بکسی که آن را میخواند سه یک ثواب خواننده آن را دارد باید هر کدام از این خیر دسترس هر چه تواند بگیرد که غنیمت است مبادا وقتش بگذرد و حسرتش در دل شما بماند.