برد مرغ‌ دون دانه از پیش مور

۱ نظر »

شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو روی آستر

یکی گفتش ای خسرو نیکروز
ز دیبای چینی قبایی بدوز

بگفت این قدر ستر و آسایش است
وز این بگذری زیب و آرایش است

نه از بهر آن می‌ستانم خراج
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج

چو همچون زنان حله در تن کنم
بمردی کجا دفع دشمن کنم؟

مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزینه نه تنها مراست

خزاین پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آذین و زیور بود

سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه
ادامه نوشتار »

دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود

بدون نظر »

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود
گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی
معمورهٔ دلست که ویران نمی‌شود

درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی
کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود

دانش چو گوهریست که عمرش بود بها
باید گران خرید که ارزان نمی‌شود

روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست
وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار
دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمی‌شود
ادامه نوشتار »

نرهد مار فسای از بد مار آخر

بدون نظر »

ای سیه مار جهان را شده افسونگر
نرهد مار فسای از بد مار آخر

نیش این مار هر آنکس که خورد میرد
و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر

بنه این کیسه و این مهره افسون را
به فسون سازی گیتی نفسی بنگر

بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه
بگذار این ره و از راه دگر بگذر

تو خداوند پرستی، نسزد هرگز
کار بتخانه گزینی و شوی بتگر

از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان
دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر

تو بدین بی پری و خردی اگر روزی
بپری، بگذری از مهر و مه انور

ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی
با چنین پرتو رخسار به خار اندر

تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی
که ترا میبرد این کشتی بی لنگر

جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست
آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر

نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد
گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر

زندگی پر خطر و کار تو سرمستی
اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور

عاقبت زار بسوزاندت این آتش
آخر کار کند گمرهت این رهبر

سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ
نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر

تو اگر شعبده از معجزه بشناسی
نکند شعبده این ساحر جادوگر

زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن
کار سوزن نکند هیچگهی خنجر

دامن روح ز کردار بد آلودی
جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر

اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد
دیگر آندل نشود جای کس دیگر

روح زد خیمهٔ دانش، نه تن خاکی
خضر شد زندهٔ جاوید، نه اسکندر

ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت
ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر

مکن اینگونه تبه، جان گرامی را
که بتن هیچ نداری تو ز جان خوشتر

پنجهٔ باز قضا باز و تو در بازی
وقت چون برق گریزان و تو در بستر

تیره رائی چه ز جهل و چه ز خود بینی
غرق گشتن چه برود و چه ببحر اندر

تو زیان کرده‌ای و باز همیخواهی
مشکت از چین رسد و دیبه‌ات از ششتر

رو که در دست تو سرمایه و سودی نیست
سود باید که کند مردم سوداگر

تو نه‌ای مور که مرغان بزنندت ره
تو نه‌ای مرغ که طفلان بکنندت پر

سالکان پا ننهادند بهر برزن
عاقلان باده نخوردند ز هر ساغر

چه بری نام ره خویش بر شیطان
چه نهی شمع شب خود بره صرصر
ادامه نوشتار »

عالم و آدم کند گریه برای علی

بدون نظر »

عالم و آدم کند گریه برای علی
حیف که در خاک رفت قد رسای علی
نخل بوَد منتظر چاه بوَد بی‌قرار
حیف که خاموش شد صوت دعای علی
گریه کند صبح و شام اشک فشانَد مدام
تا که عدالت زند بوسه به پای علی
زندگی بی‌علی سخت‌تر از مردن است
کاش که ما می‌شدیم کشته به جای علی
دامن محراب خون گشته بر او قتلگاه
مسجد کوفه شده کرب و بلای علی
تیغ به دشمن دهد، بذل به قاتل کند
گر ببرد کودکی شیر برای علی
مسجدیان یکطرف جمله گشایید صف
تا که یتیمان نهند سر به سرای علی
پیر فقیری زند بر سر و بر سینه‌اش
طفل یتیمی شده نوحه سرای علی
بذل و عنایت ببین لطف و کرامت ببین
قسمت قاتل شده سهم غذای علی
می‌دمد از سنگ‌ها نالۀ «یا سیدی»
می‌چکد از نخل‌ها اشک عزای علی
ثروت هر کس همان مال و منالش بوَد
هستی «میثم» بـوَد مهـر و ولای علی

صیام تا قیام ۲ – غلامرضا سازگار

که من شهر علمم علیم در است

بدون نظر »

که من شهر علمم علیم در است
درست این سخن قول پیغمبر است

گواهی دهم کاین سخن‌ها از اوست
تو گویی دو گوشم پرآواز اوست
***********************
منم بنده‌ی اهل بیت نبی
ستاینده‌ی خاک پای وصی

حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج ازو تندباد

چو هفتاد کشتی برو ساخته
همه بادبان‌ها برافراخته

یکی پهن کشتی بسان عروس
بیاراسته همچو چشم خروس

محمد بدو اندرون با علی
همان اهل بیت نبی و ولی

خردمند کز دور دریا بدید
کرانه نه پیدا و بن ناپدید

بدانست کو موج خواهد زدن
کس از غرق بیرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار صفی

همانا که باشد مرا دستگیر
خداوند تاج و لوا و سریر

خداوند جوی می و انگبین
همان چشمه‌ی شیر و ماء معین

اگر چشم داری به دیگر سرای
به نزد نبی و علی گیر جای
حکیم ابوالقاسم فردوسی

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر

بدون نظر »

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار

آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد
جز شیر خداوند جهان، حیدر کرار؟

این دین هدی را به مثل دایره‌ای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار

علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار
کسایی مروزی، شاعر قرن چهارم یا پنجم