امید به بخشش خدا

بدون نظر »

یحیی معاذ رازی در مناجات خویش گفت : پروردگارا! با همه گناهکاریم ، دور نیست ، که امید من به بخشش تو، بر درستی عملم غالب آید. چه ، در کارهایم به بی ریائی خویش اعتماد داشته ام . و چگونه نترسم ؟ که به تباهی شناخته شده ام و در گناهان خویش همواره به عفو تو تکیه کرده ام و چگونه نبخشی ؟ که به بخشش موصوفی .
با کندن ریشه بدی ها از سینه خویش ، ریشه بدی ها را از سینه دیگران بکن !
کشکول شیخ بهایی

حسابرسی کریم

بدون نظر »

بادیه نشینی را گفتند: فرداى قیامت پروردگار، به حسابت رسیدگی مى کند. گفت : ای فلان ! مرا شاد کردی . زیرا چون کریم به حساب رسیدگی کند، بخشندگی کند

حکایت نقش نگین پادشاه

بدون نظر »

پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشترین نگینی داشت

خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زبان کافکند به نقش نظر

وقت شادی نگیردش غفلت
گاه انده نباشدش محنت

هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشهٔ ولی همه خام

ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم

شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند

ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم

ور بود هم به عیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر

ای کریم بحق علی الاطلاق
به حق آن که داد این سه طلاق

که به اسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
ملا هادی سبزواری

نقل حدیث به سبک اشعب طماع

بدون نظر »

اشعب طماع را گفتند: بدین سن و سال رسیدی و حدیثی ازبر نداری . گفت : چرا به خدا! هیچ کس همچون من ، از ((عکرمه )) نشنیده است . گفتندش : بگوی ! گفت : از عکرمه شنیدم که از ابن عباس روایت کرد، که رسول خدا گفت : دو صفت است که در کسی جز مؤمن دیده نشود. یکی از آن دو را عکرمه فراموش کرد و دیگری را من از یاد بردم .

حکایت هدیه وزیر

بدون نظر »

ادیبی ، از وزیری شتری خواست . و او برایش فرستاد. اما، شتری ضعیف و نحیف . و ادیب به او نوشت : شتر را دیدم که در روزگاران دور به دنیا آمده است ، و گویا از پرورش یافتگان قوم عاد است . روزگاران را پشت سر گذارده است و به گمانم ، از آن جفت هایی است که در کشتی نوح گذاشته شد تا به وسیله آن ، نسل شتر باقی بماند.
شتریست زار و زبون و خشک و لاغر که خردمند، از طول عمر او به شگفتی می ماند و حرکت از وی شرمنده است . زیرا، استخوانی چند است که در میان پوست و پشمی در آمده است که اگر آن را پیش درنده ای اندازند، از خوردنش خودداری کند و اگر نزد گرگ اندازند، از دریدنش ‍ اکراه دارد.
روزگاریست که از علف خوردن افتاده است و از چراگاه روی برتافته . علف را به خواب می بیند و جو را در عالم خیال می شناسد.
اینک ! به حیرتم که آیا آن را نگاهش دارم ؟ که رنج روزگار کشد، یا بکشمش که کمک خرجم باشد. باز، مایلم که بماند، زیرا، علاقه بسیاری به ثمر و ذخیره آینده دارم . اما، نه سببی برای کشتنش دارم و نه فایده ای در نگه داشتنش . زیرا، ماده نیست ، تا بزاید و جوان هم نیست که تولید مثل کند. و نه سالم است که چرا کند و باقی بماند.
باز، منصرف شده ، گفتم : آن را بکشم و برای زن و فرزندم خوراک تهیه کنم . قورمه کنم . اما همین که آتش افروختم و کارد تیز شد و قصاب آستین بالا زد، شتر گفت : اگر مرا پر گوشت پنداشته ای ، دوباره خوب نگاه کن !
و گفت : در کشتن من چه فایده ؟ جز نفسی ضعیف از من باقی نمانده است . و جز چشمانی که مردمکش به یک جا ثابت است . من گوشتی ندارم که در خور خوردن باشد. چون ، روزگار گوشتم را خورده است و پوستی ندارم که شایسته دباغی باشد. زیرا، گذشت روزگاران ، پوستم را دریده است و پشمی در خور رشتن ندارم . زیرا حوادث ، کرکم را کنده است . اگر مرا برای سوختن بخواهی ، جز کف پشکلی باقی نمی ماند و حرارت آتشم به پخته کردن گوشتم وفا نمی کند. دیدم ، راست می گوید و در مشورت ، هیچ نکته ای را فرونگذاشته است و ندانستم که کدام یک از کارهایش بیشتر مورد شگفتی منست ؟ رفتاری که روزگار با او کرده ، یا صبر او بر بلا و سختی ؟ یا قدرتی که تو در نگهداری او به خرج داده ای و او را بدین حال باقی گذاشته ای و یا ارزشی که برای دوستت قائل شده و به او چنین هدیه بی ارزشی داده ای . بویژه که گویی آن شتر، سر از گور برداشته و یا شتری است که به هنگام نفخ صور، دوباره زنده شده است .

حکایتی از بهلول

بدون نظر »

بهلول نشسته بود و کودکان او را می آزردند و او می گفت : ((لا حول و لا قوه الا بالله )) و تکرار می کرد. چون آزردن او به دراز کشید، برخاست و با عصای خویش به آنان حمله برد و می گفت : به سردار سپاه حمله می برم و باکی ندارم که بمانم ، یا کشته شوم .
کودکان ، از ترس ، به روی هم می افتادند. بهلول گفت : سپاه شکست خورد. امیرالمؤمنین گفته بود: در جنگ پشت نکنیم و از پی گریخته نرویم و مجروح را نیازاریم .

حکایت ثمامه با دیوانه

بدون نظر »

ثمامه بن اشرس گفت : از سوی هارون الرشید، به تیمارستان گسیل شدم ، تا نارسایی های آنجا را بهبود بخشم . در میان دیوانگان ، جوانی زیباروی دیدم که به نظر می آید، دیوانه نیست . با او سخنی گفتم . و او گفت ای ثمامه ! تو می گویی : بنده باید پیوسته باید شکر نعمت خداوندی بگوید. و چون به گرفتاری دچار شود، شکیبایی ورزد. گفتم : چنین است . دیوانه گفت : اگر تو مست بودی و خوابیدی و غلام تو برخاست و ترا ناخواسته آزرد. بگو ببینم که این نعمتی است که باید آنرا سپاس گویی ، یا بلیه ای است که باید بر آن شکیبا باشی ؟. ثمامه گفت : شگفت زده ماندم و ندانستم که چه گویم ؟. جوان سپس گفت : پرسش دیگر. گفتم : بگو! گفت آن که به خواب رود، چه وقت لذت خواب را دریابد؟ اگر گویی : پس از بیدار شدن ، آن معدوم است . و لذتی ندارد. اگر گویی : پیش از خواب . آن نیز چنین است و اگر گویی : در حال خواب . در آن هنگام ، شعور درک لذت را نداشته است . ثمامه گفت : مبهوت ماندم . و پاسخی نداشتم .
آنگاه گفت : پرسش دیگر. گفتم : چیست ؟ گفت : هر گروهی ((نذیری )) دارد، پس ، پیامبر سگان کیست ؟ گفتم : ندانم . آنگاه گفت : اینک ! پاسخ پرسش ها: اما پاسخ پرسش نخستین سه گونه است . یا نعمتی ست و می تواند آن را سپاس گوید. یا گرفتاری ست و می تواند بر آن بردبار باشد. و یا گرفتاری ست و باید از آن دوری کرد، تا گرفتار ننگ آن نشد. و اما پاسخ پرسش دومین : مورد مزبور محال است . زیرا خواب درد است و با وجود درد، لذتی متصور نیست . و اما پرسش سوم : آنگاه جوان سنگی از آستین بیرون آورد و گفت : ترساننده اش اینست و سنگ را به سوی من انداخت . اما سنگ به خطا رفت . آنگاه گفت : ای سگ حقیر! ((نذیر)) ترا از دست داد. ثمامه گفت : دانستم که او نیز عقل خویش از دست داده است ، بازگشتم و پس از آن ، دیوانه ای را ندیدم .

حکایت پند آموز پادشاهان

بدون نظر »

ابو حازم ، به نزد عمر بن عبدالعزیز آمد و عمر او را گفت : مرا پندی ده ! گفت : بر پهلو بخواب و مرگ را نزدیک سر خویش حس کن ! سپس بنگر! که دوست داری تا در آن ساعت چه چیز در تو باشد؟ همان را بگیر! و بنگر! که چه چیز را خوش نداری که در تو باشد؟ و آن را رها کن ! شاید که مرگ تو نزدیک باشد!
کشکول شیخ بهایی

داستان بهلول نباش (مرد کفن دزد )

۳ نظر »

معاذ بن جبل با دیده گریان خدمت رسول خدا (ص) رسید و سلام کرد جواب گفت و فرمود:
ای معاذ چرا گریه میکنی ؟ عرضکرد جوانی تر و تازه و خوشرنگ و زیبا روی بر در است و چون زن رود مرده بر جوانی خود میگرید و میخواهد خدمت شما برسد، رسول خدا فرمود ای معاذ آن جوان را نزد من آر او را وارد کرد سلام کرد جوابش داد و سپس فرمود ای جوان برای چه گریه میکنی ؟ گفت چرا نگریم گناهانی مرتکب شدم که اگر خدای عز و جل ببرخی از آنها مؤ اخذه ام کند مرا بدوزخ برد و محققا مرا مؤ اخذه میکند و هرگز مرا نمی آمرزد رسول خدا (ص) فرمود چیزی را با خدا شریک کردی ؟ گفت به خدا پناه برم از اینکه چیزی را با پروردگارم شریک دانم نفس محترم را کشتی ؟ گفت نه پیغمبر فرمود اگر گناهانت مانند کوههای بلند باشد خدا می آمرزد جوان گفت از کوههای بلند بزرگتر است پیغمبر فرمود اگر گناهانت مانند هفت زمین و دریاها و ریگها و درختها و آنچه خلق در آنها است باشد خدا می آمرزد گفت از همه اینها بزرگتر است پیغمبر فرمود اگر چون هفت آسمان و ستارگان و عرش و کرسی باشد خدا بیامرزد گفت از همه اینها بزرگتر است پیغمبر به او با خشم نگاه کرد و فرمود ای جوان وای بر تو گناهان تو بزرگتر است یا پروردگارت ؟ جوان رو بر خاک نهاد و میگفت منزه باد پروردگارم چیزی از پروردگارم بزرگتر نیست پروردگارم یا نبی الله بزرگتر از هر چیز است پیغمبر فرمود گناه بزرگ را جز خدای بزرگ نیامرزد جوان گفت نه به خدا یا رسول الله
ادامه نوشتار »

حکایت هارون الرشید وفضیل

دیدگاه‌ها برای حکایت هارون الرشید وفضیل بسته هستند

در کتاب ((مستظهری )) آمده است که : هارون الرشید، شبی همراه با عباس قصد دیدار فضیل بن عیاض کرد. و چون به در خانه وی رسیدند، شنیدند که می خواند: (( أًمْ حَسِبَ الَّذِینَ اجْتَرَحُوا السَّیِّئَاتِ أّن نَّجْعَلَهُمْ کَالَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ سَوَاء مَّحْیَاهُم وَمَمَاتُهُمْ سَاء مَا یَحْکُمُونَ** )) پس ، هارون الرشید، عباس را گفت : اگر چیزی سودمندان افتد، همین بود. آنگاه ، عباس ، فضیل را گفت : امیرالمؤمنین را اجابت کن ! فضیل گفت : امیرالمؤمنین نزد من چه می کند؟ سپس در را باز کرد و چراغ خاموش کرد و هارون گرد خانه می گشت تا دست هارون بر او قرار گرفت . فضیل گفت : آه ! چه دست نرمی ست ! اگر از عذاب قیامت نجات یابد! سپس گفت : برای پاسخ روز قیامت حاضر باش ! چرا که بایستی با هر مرد و زن مسلمانی به پیشگاه خداوند پیش بروی . گریه هارون شدت یافت و عباس گفت : ای فضیل ! خاموش باش !که امیرالمؤمنین را کشتی و فضیل گفت : ای هامان ! تو و یارانت او را کشتید. و هارون گفت : تو را ((هامان )) نخواند، جز این که مرا نیز ((فرعون )) شمرد. آنگاه هارون او را گفت : این هزار دینار کابین مادرم است و خواهم که از من بپذیری . گفت : نه ! امید است که پروردگار از جزایی که به مادرت داد، ترا نیز دهد. آن را از هر کس که گرفته ای ، وی را بازده ! و رشید برخاست و بیرون رفت .
کشکول شیخ بهایی
———————————
پی نوشت
** – آیه ۲۱ سوره ۴۵ جاثیه
آیا کسانی که مرتکب کارهای بد شده‏ اند پنداشته‏ اند که آنان را مانند کسانی قرار می‏دهیم که ایمان آورده و کارهای شایسته کرده‏ اند [به طوری که] زندگی آنها و مرگشان یکسان باشد چه بد داوری می‏کنند