محرم از نگاه امام رضا (ع)

بدون نظر »

امام رضا (ع) فرمود:
محرم ماهى بود که اهل جاهلیت نبرد را در آن حرام مى دانستند و خون ما را در آن حلال شمردند و حرمت ما را هتک کردند و ذرارى و زنان ما را اسیر کردند و آتش به خیمه هاى ما زدند و آنچه بنه در آن بود چپاول کردند و در امر ما رعایتى از رسول خدا (ص) نکردند روز شهادت حسین (ع) چشم ما را ریش کرد و اشک ما را روان ساخت و عزیز ما را در زمین کربلا خوار کرد و گرفتارى و بلا بما دچار ساخت تا روز قیامت بر مانند حسین باید گریست این گریه گناهان بزرگ را بریزد سپس فرمود پدرم را شیوه بود که چون محرم میشد خنده نداشت و اندوه بر او غالب بود تا روز دهم روز دهم روز مصیبت و حزن و گریه اش بود و میفرمود در این روز حسین کشته شد

خبر دادن میثم تمار از واقعه عاشورا

بدون نظر »

جبله مکیه گوید شنیدم میثم تمار قدس الله روحه میگفت :
بخدا این امت پسر پیغمبر خود را در دهم محرم بکشند و دشمنان خدا این روز را روز برکت گیرند این کار شد نیست و در علم خداى تعالى ذکره گذشته می دانم آن را از سفارشى که مولایم امیر المؤمنین (ع) به من نموده و به من خبر داده که همه چیز بر آن حضرت بگریند تا وحشیان بیابان و ماهیان دریا و پرندگان هوا و خورشید و ماه و ستارگان و آسمان و زمین و مؤمنان انس و جن و همه فرشته هاى آسمانها و رضوان و مالک و حاملان عرش بر او بگریند و آسمان خاکستر و خون گرید سپس فرمود لعنت بر قاتلان حسین (ع) واجب است چنانچه بر مشرکان واجب است که با خدا معبودان دیگرى قرار دهند و چنانچه بر یهود و نصارى و مجوس واجب است ، جبله گوید گفتم اى میثم چطور مردم روزى که حسین کشته شود روز برکت گیرند؟
میثم (رضی الله عنه ) گریست و گفت بگمان حدیث مجعولى که آن روز خدا توبه آدم را پذیرفته با آنکه خدا توبه او را در ذیحجه پذیرفته و گمان کنند آن روز خدا یونس را از شکم ماهى برآورده با آنکه خدا یونس را در ذى قعده از شکم ماهى برآورده و گمان کنند آن روزیست که کشتى نوح در آن روز بر جودى استوار شده با اینکه روز هیجدهم ذیحجه بر جودى استوار شده و گمان کنند روزیست که خدا دریا را براى بنى اسرائیل شکافته با اینکه در شهر ربیع الاول بوده سپس گفت اى جبله بدان که حسین بن على روز قیامت سید شهیدان است و یارانش یک درجه بر شهیدان دیگر دارند چون بینى خورشید مانند خون تازه سرخ شده بدان که آقایت حسین کشته شده جبله گوید روزى بیرون شدم و دیدم آفتاب بر دیوارها چون پارچه هاى زعفرانیست شیون کردم و گریستم و گفتم بخدا آقاى ما حسین (ع) کشته شد.

نامه امام حسین (ع) به اهل کوفه چون به کوفه رفت و او را یاری نکردند

بدون نظر »

نامه آن حضرت باهل کوفه

اما بعد نیست و نابود شوید ایا گروه کوفیان در این هنگام که از ما دادرسی خواستید و ما شتابانه بداد رسیدن شما آمدیم و شما همان شمشیر حکومت اسلام را که از ان ما است بروی ما کشیدید و آتشی بجان ما افروختید که ما آن را بر جان دشمن خود و دشمن شما روشن کرده بودیم، و شما همدست و همداستان شدید بر ضرر دوستان خود، و کمک شدید برای دشمنان خود، بی ‏آنکه عدالتی در میان شماها نشر کنند و یا آرمانی شما در باره آنها داشته باشید، و بی ‏آنکه از ما بدعتی سرزده باشد، و یا نظر خطائی اظهار شده باشد. وا ویلا بر سر شماها شتابد، شما ما را وانهادید با اینکه شمشیری کشیده نشده و خاطرها آسوده است، و رأی ما تغییر نکرده، چون ملخهای هم‏پرواز بر آن شتافتید، و چون پروانه بر سر شمع فرو ریختید نابودی و آوارگی از ان سرکشان و رانده‏شدگان احزاب و دورافکنان قرآن و پف‏های شیطان باد، آنها که سخن حق را دیگر گونه جلوه دهند، و چراغ سنت اسلام را خاموش کنند و زنازاده ‏گان را هم‏ نژاد سازند، آنها که دین را مسخره کنند، و قرآن را پاره پاره کنند.

به خدا این نامردی و خذلان در میان شماها معروف است، و رگ و ریشه شما بر آن روئیده، و بن شما بر آن استوار شده، شماها بدترین میوه گلوگیری هستید برای سرپرست و باغبان خود و برای زورگوی بر خود لقمه‏ های گوارا، هلا لعنت خدا بر پیمان‏شکنان آنها که پیمانها را پس از تأکید نقض کنند با اینکه خدا را کفیل و ضامن سپردند.
ادامه نوشتار »

بخشش امام (ع)

بدون نظر »

عرب بیابانى نیازمند وارد مدینه شد و پرسید سخیترین و بخشنده ترین شخص در این شهر کیست ؟
همه امام حسین علیه السلام را نشان دادند.
عرب امام حسین علیه السلام را در مسجد در حال نماز دید و با خواندن قطعه شعر حاجت خود را مطرح کرد. مضمون قطعه شعرى که وى خواند چنین است :(۱)
تا حال هر که به تو امید بسته ناامید برنگشته است ، هر کس حلقه در تو را حرکت داده ، دست خالى از آن در، باز نگشته است .
تو بخشنده و مورد اعتمادى و پدرت کشنده مردمان فاسق بود.
شما خانواده اگر از اول نبودید ما گرفتار آتش دوزخ بودیم .
او اشعارش را مى خواند و امام در حال نماز بود. چون از نماز فارغ شد و به خانه برگشت ، به غلامش قنبر فرمود:
از اموال حجاز چیزى باقى مانده است ؟
غلام عرض کرد:
آرى ، چهار هزار دینار موجود است .
فرمود:
آن پولها را بیاور! کسى آمده که از ما به آن سزاوارتر است .
سپس عبایش را از دوش برداشت و پولها را در میان آن ریخت و عبا را پیچید مبادا عرب را شرمنده ببیند، دستش را از شکاف در بیرون آورد و به او داد و این اشعار را سرود:(۲)
این دینارها را بگیر و بدان که من از تو پوزش مى خواهم و نیز که من بر تو دلسوز و مهربانم .
اگر امروز حق خود در اختیار داشتم بیشتر از این کمک مى کردم ، لکن روزگار با دگرگونیش بر ما جفا کرده ، اکنون دست ما خالى و تنگ است .
امام علیه السلام با این اشعار از او عذرخواهى کرد.
عرب پولها را گرفت و از روى شوق گریه کرد.
امام پرسید: چرا گریستى شاید احسان ما را کم شمردى ؟
گفت : گریه ام براى این است که چگونه این دستهاى بخشنده را خاک در بر مى گیرد و در زیر خاک مى ماند
____________________________________________________
پی نوشت
۱-لم یخب الان من رجاک و من حرک من دون بابک الحلقه
انت جواد و انت معتمد ابوک قد کان قاتل الفسقه
لو الذى کان من اوائکم کانت علینا الجهیم منطبقه
۲- خدها فانى الیک معتذر و اعلم بانى علیک ذو شفقه
لو کان فى سیرنا الغداه امست سمانا علیک مندفقه
ولکن ریب الزمان ذو غیر و الکف منى قلیله النفقه

نفرین پدر

بدون نظر »

امام حسین علیه السلام مى فرماید:
من با پدرم در شب تاریکى خانه خدا را طواف مى کردیم . کنار خانه خدا خلوت شده بود و زوار به خواب رفته بودند که ناگهان ناله جانسوزى به گوشمان رسید. شخصى رو به درگاه خدا آورده و با سوز و گداز خاصى ناله و گریه مى کرد.
پدرم به من فرمود: اى حسین ! آیا مى شنوى ناله گنهکارى که به درگاه خداوند پناه آورده و با دل شکسته اشک پشیمانى فرو مى ریزد. برو او را پیدا کن و نزد من بیاور.
امام حسین علیه السلام مى فرماید: در آن شب تاریک دور خانه خدا گشتم . او را در میان رکن و مقام در حال نماز یافتم .
سلام کردم و گفتم : اى بنده پشیمان گشته ! پدرم امیرالمؤ منین تو را مى خواهد. با شتاب نمازش را تمام کرد. او را محضر پدرم آوردم حضرت دید جوانى است زیبا و لباسهاى تمیز به تن دارد. فرمود:
– تو کیستى ؟
عرض کرد: من یک عربم .
پرسید: حالت چطور است ؟ چرا با آهى دردمند و ناله اى جانگداز گریه مى کردى ؟
عرض کرد: یا امیرالمؤ منین ! گرفتار کیفر نافرمانى پدرم گشته ام و نفرین او ارکان زندگیم را ویران ساخته و سلامتى و تندرستى را از من گرفته است . پدرم فرمود: قضیه تو چیست ؟
گفت : من جوانى بى بند و بار بودم . پیوسته آلوده معصیت و گناه بودم و از خدا ترس و واهمه نداشتم . پدر پیرى داشتم که نسبت به من خیلى مهربان بود. هر چه مرا نصیحت مى کرد به حرفهایش گوش نمى دادم .
هر وقت مرا نصیحت و موعظه مى کرد، آزرده خاطرش نموده و دشنام مى دادم و گاهى کتک مى زدم . یک روز مقدارى پول در محلى بود، به سویش رفتم تا آن پول را بردارم و خرج کنم . پدرم مانع شد و نگذاشت . من هم از دستش گرفته او را محکم به زمین زدم . دستهایش را روى زانو گذاشت . خواست برخیزد، اما از شدت درد و کوفتگى نتوانست از زمین بلند شود. پولها را برداشتم و به دنبال کارهاى خود رفتم و در آن لحظه شنیدم که همه آمال و آرزوهایش نسبت به من بر باد رفته و در آخر به خدا سوگند خورد که به خانه خدا رفته و درباره من نفرین مى کند.
چند روز روزه گرفت و نمازها خواند. سپس وسایل مسافرت را تهیه کرد و به سوى خانه خدا حرکت نمود و خود را به اینجا رسانید. من شاهد رفتارش ‍ بودم . پس از طواف دست بر پرده کعبه انداخت و با دلى شکسته و آهى سوزان نفرینم کرد.
به خدا قسم ! هنوز نفرینش به پایان نرسیده بود که این بدبختى به سراغم آمد و تندرستى از من گرفته شد.
در این هنگام پیراهنش را بالا زد و یک طرف بدنش را فلج دیدیم .
جوان سخنانش را ادامه داد و گفت : پس از این قضیه از رفتار خود سخت پشیمان شدم . پیش پدرم رفته ، معذرت خواستم ، ولى او نپذیرفت و به سوى خانه خود حرکت کرد. سه سال با این وضع زندگى کردم تا اینکه سال سوم موسم حج درخواست کردم به خانه خدا مشرف شده ، در آن مکان که مرا نفرین کرده ، براى من دعاى خیر نماید. پدرم محبت کرد و پذیرفت . به سوى مکه حرکت کردیم تا به بیابان سیاک رسیدیم . شب تاریک بود. ناگهان پرنده اى از کنار جاده پرواز کرد. بر اثر سر و صداى بال و پر او شتر پدرم رمید و او را به زمین انداخت . پدرم روى سنگها افتاد و جان به جان آفرین تسلیم کرد. بدن او را در همان مکان دفن کردم و آمدم . مى دانم این بدبختى و بیچارگى من به خاطر نفرین و نارضایتى پدرم است . امیرالمؤ منین پس از شنیدن قصه دردناک جوان فرمود:
– اکنون فریادرس تو فرا رسید. دعایى که رسول خدا صلى الله علیه و آله به من آموخت به تو مى آموزم و هر کس آن دعا که ((اسم اعظم )) الهى در آن است بخواند خداوند دعاهایش را مستجاب مى کند و بیچارگى ، غم ، درد، مرض ، فقر و تنگدستى از زندگى او برطرف مى گردد و گناهانش آمرزیده مى شود…. (۱)
سپس فرمود: در شب دهم ذى حجه دعا را بخوان . سحرگاه نزد من آى تا تو را ببینم .
امام حسین علیه السلام مى فرماید: جوان نسخه را گرفت و رفت . صبح دهم ماه ، با خوشحالى پیش ما آمد. دیدیم سلامتى اش را باز یافته است .
جوان گفت : به خدا اسم اعظم الهى در این دعا است . سوگند به پروردگار! دعایم مستجاب شد و حاجتم برآورده گردید.
حضرت امیر علیه السلام او خواست که چگونگى شفا یافتنش را توضیح دهد.
جوان گفت : در شب دهم که همه در خواب رفتند و پرده سیاه شب همه جا را فرا گرفت ، دعا را به دست گرفتم و به درگاه خدا نالیدم و اشک ریختم . همین که براى بار دوم چشمانم را خواب گرفت ، آوازى به گوشم رسید که اى جوان ! کافى است . خدا را به اسم اعظم قسم دادى و دعایت مستجاب شد. لحظه اى بعد به خواب رفتم . در خواب رسول خدا صلى الله علیه و آله را دیدم که دست مبارکش را بر اندامم گذاشت و فرمود:
– به خاطر اسم اعظم الهى سلامت باش و زندگى خوشى را داشته باشد. من از خواب بیدار شدم و خود را سالم یافتم
__________________________________________–
پی نوشت
۱ دعائیکه امام علیه السلام به او تعلیم فرمود، همان دعاى ((مشمول )) معروف است که مرحوم شیخ عباس قمى در مفاتیح نوشته است .

پاداش علم واگاهی

بدون نظر »

مرد عربى نزد امام حسین علیه السلام آمد و عرض کرد:
– اى فرزند پیغمبر! من خونبهایى را ضامن شده ام و از پرداخت آن ناتوانم . با خود گفتم خوب است آن را از شریفترین مردم درخواست کنم و شریفتر از خاندان پیغمبر صلى الله علیه و آله به نظرم نرسید.
حضرت فرمود: اى برادر عرب من سه مساءله از تو مى پرسم ، اگر یکى را پاسخ دادى یک سوم بدهى تو را مى دهم و اگر دو سؤ ال را پاسخ دادى دو سوم آن را مى دهم و چنانچه همه را پاسخ دادى ، همه بدهى تو را پرداخت مى کنم .
مرد عرب گفت : ((اءمثلک یسئل عن مثلى )).
پسر پیغمبر آیا شخصى مانند شما که اهل علم و شرفى از همچو منى که عرب بیابانى هستم ، مساءله مى پرسد؟
امام علیه السلام فرمود: بلى ! چون از جدم رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که مى فرمود:
– ((اءلمعروف بقدر المعرفه )). خوبى و احسان را به اندازه شناخت و آگاهى باید انجام داد.
مرد عرب گفت : اگر چنین است ، هر چه مى خواهى سؤ ال کن . اگر دانستم جواب مى دهم و گرنه از شما یاد مى گیرم . ((و لاقوه الا بالله )).
حضرت فرمود: کدام عمل از تمامى اعمال برتر و بالاتر است ؟
عرب عرض کرد: ایمان به خدا.
فرمود: چه چیز انسان را از هلاکت نجات مى دهد؟
عرض کرد: توکل و اعتماد به خدا.
فرمود: آنچه آدمى را زینت دهد چیست ؟
عرب عرض کرد: علم و دانش که با آن عمل باشد.
امام علیه السلام فرمود: این را ندانسته باشد؟
عرب گفت : ثروتى که جوانمردى و مروت همراه آن باشد.
امام علیه السلام فرمود: اگر آن نبود؟
عرض کرد: فقرى که با آن صبر و شکیبایى باشد.
فرمود: اگر آن را نداشته باشد؟
عرض کرد: در این صورت آتش از آسمان فرود آید و چنین آدمى بسوزاند که او شایسته این گونه عذاب است .
آن گاه امام علیه السلام خندید و کیسه اى را که هزار دینار طلا در آن بود به او مرحمت کرد و انگشتر خود را نیز که نگینش دویست ارزش داشت به او داد و فرمود: این دینارهاى طلا را به طلبکارانت بده و این انگشتر را نیز به مصرف خرج زندگى خود برسان .
مرد عرب آنها را گرفت و این آیه شریفه را خواند:
– ((اءلله یعلم حیث یجعل رسالته )) . یعنى خداوند مى داند رسالتش را در کجا قرار دهد

در ورود حضرت امام حسین علیه السّلام به زمین کربلا ۳

بدون نظر »

حسّان بن فائد عَبَسى گفته که من در نزد پسر زیاد حاضر بودم که نامه پسر سعد رسید چون نامه را باز کرد وخواند گفت :
شعر :
اَلاَّْنَ اِذْ عُلِقَتْ مَخاِلبُنا بِه
یَرجُوالنَّجاهَ وَلاتَ حِیْنَ مَناصٍ
یعنى الحال که چنگالهاى ما بر حسین بند شده در صدد نجات خود بر آمده و حال آنکه مَلْجاء و مَناصى از براى رهائى او نیست . پس در جواب عمر نوشت که نامه تو رسید به مضمون آن رسیدم ،پس الحال بر حسین عرض کن که او و جمیع اصحابش براى یزید بیعت کنند تا من هم ببینم راءى خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت و السّلام (۱)
پس چون جواب نامه به عمر رسید آنچه عبیداللّه نوشته بود به حضرت عرض نکرد ؛ زیرا که مى دانست آن حضرت به بیعت یزید راضى نخواهد شد. ابن زیاد پس از این نامه ، نامه دیگرى نوشت براى عمر سعد که یابن سعد حایل شومیان حسین و اصحاب او و میان آب فرات و کار را بر ایشان تنگ کن و مگذار که یک قطره آب بچشند چنانکه حائل شدند میان عثمان بن (۲) عّفان تقىّ زکىّ و آب در روزى که او را محصور کرد
ادامه نوشتار »

گریه کنندگان بر حسین (ع)

بدون نظر »

هنگامى که پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم شهادت حسین علیه السلام و سایر مصیبت هاى او را به دختر خود، خبر داد؛ فاطمه علیهاالسلام سخت گریه نمود و عرض کرد:
– پدر جان ! این گرفتارى چه زمانى رخ مى دهد؟
رسول خدا فرمود:
– زمانى که من و تو و على در دنیا نباشیم .
آن گاه گریه فاطمه شدیدتر شد. عرض کرد:
– چه کسى بر حسینم گریه مى کند، و به عزادارى او قیام مى نماید؟
پیامبر فرمود:
– فاطمه ! زنان امتم بر زنان اهل بیتم ، و مردان بر مردان گریه مى کنند و در هر سال ، عزادارى او را تجدید مى کنند. روز قیامت که فرا رسد، تو براى زنان شفاعت مى کنى و من براى مردان ، و هر که بر گرفتارى حسین گریه کند، دست او را مى گیریم و داخل بهشت مى کنیم . فاطمه جان ! تمام دیده ها روز قیامت گریان است ، مگر چشمى که بر مصیبت حسین گریه کند! آن چشم براى رسیدن به نعمت هاى بهشت خندان است

در ورود حضرت امام حسین علیه السّلام به زمین کربلا ۲

بدون نظر »

چون عمرسعد وارد کربلا شد عُروه بن قیس اَحمسى را طلبید و خواست که او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد واز آن جناب بپرسد که براى چه به این جا آمده اى و چه اراده دارى ؟ چون عُروه از کسانى بود که نامه براى آن حضرت نوشته بود حیا مى کرد که به سوى آن حضرت برود و چنین سخن گوید، گفت : مرامعفوّدار واین رسالت را به دیگرى واگذار، پس ابن سعد به هر یک از رؤ ساى لشکر که مى گفت به این علّت ابا مى کردند؛ زیرا که اکثر آنها از کسانى بودند که نامه براى آن جناب نوشته بودند وحضرت را به عراق طلبیده بودند پس کثیربن عبداللّه که ملعونى شجاع و بى باک و بى حیائى فتّاک بود برخاست وگفت که من براى این رسالت حاضرم واگر خواهى ناگهانى اورا به قتل در آورم ، عمر سعد گفت : این را نمى خواهم ولیکن برو به نزد او وبپرس که براى چه به این دیار آمده ؟پس آن لعین متوجّه لشکرگاه آن حضرت شد. اَبُوثُمامه صائدى را چون نظر برآن پلید افتاد به حضرت عرض کرد که این مرد که به سوى شما مى آید بدترین اهل زمین و خونریزترین مردم است این بگفت و به سوى (کثیر) شتافت و گفت : اگربه نزد حسین علیه السّلام خواهى شد شمشیر خود را بگذار وطریق خدمت حضرت راپیش دار. گفت : لاوَاللّه ! هرگز شمشیر خویش را فرو نگذارم ، همانا من رسولم اگر گوش فرا دارید ابلاغ رسالت کنم و اگر نه طریق مراجعت گیرم . اَبُوثُمامه گفت : پس قبضه شمشیر ترا نگه مى دارم تاآنکه رسالت خود را بیان کنى و برگردى . گفت : به خدا قسم نخواهم گذاشت که دست بر شمشیر گذارى . گفت : به من بگو آنچه دارى تا به حضرت عرض کنم ومن نمى گذرم که چون تو مرد فاجر وفتّاکى با این حال به خدمت آن سرور روى ، پس لختى با هم بد گفتند وآن خبیث به سوى عمر سعد بر گشت وحکایت حال را نقل کرد، عُمر، قُرّه بن قیس حَنْظَلى را براى رسالت روانه کرد. چون قُرّه نزدیک شد حضرت با اصحاب خود فرمود که این مرد رامى شناسید؟ حبیب بن مظاهر عرض کرد: بلى مردى است از قبیله حَنْظَله و با ما خویش است ومردى است موسوم به حُسن راءى من گمان نمى کردم که او داخل لشکر عمر سعد شود! پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت وسلام کرد وتبلیغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود که آمدن من بدین جا براى آن است که اهل دیار شما نامه هاى بسیار به من نوشتند وبه مبالغه بسیار مرا طلبیدند، پس اگر از آمدن من کراهت دارید برمى گردم ومى روم پس حبیب رو کرد به قُرّه وگفت : واى بر تو! اى قرّه ، از این امام به حق رومى گردانى و به سوى ظالمان مى روى ؟ بیا یارى کن این امام را که به برکت پدران او هدایت یافته اى ، آن بى سعادت گفت : پیام ابن سعد را ببرم وبعد از آن باخود فکر مى کنم تا ببینم چه صلاح است . پس برگشت به سوى پسر سعد وجواب امام را نقل کرد، عمر گفت : امیدوارم که خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه اى به ابن زیاد نوشت وحقیقت حال را در آن درج کرده براى ابن زیاد فرستاد
منتهی الامال به نقل ازارشادشیخ مفید

در ورود حضرت امام حسین علیه السّلام به زمین کربلا

بدون نظر »

بدان که در روز ورود آن حضرت به کربلا خلاف است واصح اقوال آن است که ورود آن جناب به کربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و یکم هجرت بوده و چون به آن زمین رسید پرسید که این زمین چه نام دارد؟ عرض کردند: کربلا مى نامندش ، چون حضرت نام کربلا شنید گفت : اَللّهُمَ اِنّى اَعُوذُبِکَ مِنَ الْکَربِ وَ الْبَلا ءِ!
پس فرمود که این موضع کَربْ و بَلا و محل محنت و عنا است ، فرود آئید که اینجا منزل و محل خِیام ما است ، و این زمین جاى ریختن خون ما است . و در این مکان واقع خواهد شد قبرهاى ما، خبر داد جدّم رسول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلّم به اینها. پس درآنجا فرود آمدند.
و حرّ نیز با اصحابش در طرف دیگر نزول کردند و چون روز دیگر شد عمر بن سعد (ملعون ) با چهار هزار مرد سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر آن امام مظلوم فرود آمدند.
ابو الفرج نقل کرده پیش از آنکه ابن زیاد عمر سعد را به کربلا روانه کند او را ایالت رى داده و والى رى نموده بود چون خبر به ابن زیاد رسید که امام حسین علیه السّلام به عراق تشریف آورده پیکى به جانب عمر بن سعد فرستاد که اوّلاً برو به جنگ حسین و او را بکش و از پس آن به جانب رى سفر کن . عمر سعد به نزد ابن زیاد آمده گفت : اى امیر! از این مطلب عفونما. گفت : ترا معفوّ مى دارم و ایالت رى از تو باز مى گیرم عمر سعد مردّد شد ما بین جنگ با امام حسین علیه السّلام و دست برداشتن از ملک رى لاجرم گفت : مرا یک شب مهلت ده تا در کار خویش تاءمّلى کنم پس ‍ شب را مهلت گرفته ودر امر خود فکر نمود، آخر الا مر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سیّد الشهداء علیه السّلام را به تمنّاى ملک رى اختیار کرد، روزى دیگر به نزد ابن زیاد رفت وقتل امام علیه السّلام را بر عهده گرفت ، پس ابن زیاد بالشکر عظیم او را به جنگ حضرت امام حسین علیه السّلام روانه کرد.(۱)
سبط ابن الجوزى نیز قریب به همین مضمون را نقل کرده ، پس از آن محمّد بن سیرین نقل کرده که مى گفت : معجزه اى از امیرالمؤ منین علیه السّلام در این باب ظاهر شد؛ چه آن حضرت گاهى که عمر سعد را در ایّام جوانیش ملاقات مى کرد به او فرموده بود: واى بر تو یابن سعد! چگونه خواهى بود در روزى که مُردّد شوى ما بین جنّت و نار و تو اختیار جهنّم کنى (۲)
پی نوشت
۱ (مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص ۱۱۲.
۲(تذکره الخواص ) سبط ابن جوزى ص ۲۲۳.
منتهی الامال