دسامبر 20
زهى خجسته زمانى که يار باز آيد
به کام غمزدگان غمگسار باز آيد
به پيش خيل خيالش کشيدم ابلق چشم
بدان اميد که آن شهسوار باز آيد
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگويم و سر خود چه کار باز آيد
مقيم بر سر راهش نشسته ام چون گرد
بدان هوس که بدين رهگذار باز آيد
دلى که با سر زلفين او قرارى داد
گمان مبر که بدان دل قرار باز آيد
چه جورها که کشيدند بلبلان از دي
به بوى آنکه دگر نوبهار باز آيد
ز نقش بند قضا هست اميد آن حافظ
که همچو سرو به دستم نگار باز آيد
دسامبر 20
تاکى به تمناى وصال تو يگانه
اشکم شود، از هر مژه چون سيل روانه
خواهد به سر آيد، شب هجران تو يانه؟
اى تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
رفتم به در صومعهى عابد و زاهد
ديدم همه را پيش رخت، راکع و ساجد
در ميکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف ديرم و گه ساکن مسجد
يعنى که تو را مى طلبم خانه به خانه
روزى که برفتند حريفان پى هر کار
زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار
من يار طلب کردم و او جلوهگه يار
حاجى به ره کعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه
هر در که زنم، صاحب آن خانه تويى تو
هر جا که روم،پرتو کاشانه تويى تو
در ميکده و دير که جانانه تويى تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تويى تو
مقصود تويي، کعبه و بتخانه بهانه
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد
عارف صفت روى تو در پير و جوان ديد
يعنى همه جا عکس رخ يار توان ديد
ديوانه منم، من که روم خانه به خانه
عاقل، به قوانين خرد، راه تو پويد
ديوانه، برون از همه، آيين تو جويد
تا غنچهى بشکفتهى اين باغ که بويد
هر کس به زباني، صفت حمد تو گويد
بلبل به غزلخوانى و قمرى به ترانه
بيچاره بهايى که دلش زار غم توست
هر چند که عاصى است، زخيل خدم توست
اميد وى از عاطفت دم به دم توست
تقصير خيالى به اميد کرم توست
يعنى که گنه را به از اين نيست بهانه
شیخ بهایی