من دست تهی دارم و تو دست نوازش

بدون نظر »

بی قیمتم و جز تو خریدار ندارم

گیرم بخرندم به کسی کار ندارم

گیرم دو جهانم نپسندد تو پسندی

من جز تو کسی در دو جهان یار ندارم

من دست تهی دارم و تو دست نوازش

تو باغ گلی من که به جز خار ندارم

در باغ جنان هم به هوای تو کنم رو

محتاج گلم کار به گلزار ندارم

من مشتری یوسف و در دست کلافی

جز رشته دل بر سر بازار ندارم

ای آنکه غمت ناز فروشد به دو عالم

دریاب که من غیر تو غمخوار ندارم

بگذار بخندند و بگیرند و ببندند

دیوانه ام و بیم ز آزار ندارم

آرند همه هدیه برای تو و من نیز

جز دیده گریان و دل آزار ندارم

ای قامت خم گشته و این بار معاصی

پیش کرمت خوشتر از این بار ندارم

من «میثم» و در پیروی از میثم تمار

جز دار غم عشق شما دار ندارم

حاج غلامرضا سازگار(میثم)

خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد

بدون نظر »

خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد
غم مخور آخر طبیب دردمندان خواهد آمد

آنقدر ازکردگار خویشتن امیدوارم
که شفا بخش دل امیدواران خواهد آمد

باغبانا سختی دی ماه سی روز است و آخر
نو بهار و نغمه مرغ خوش الحان خواهد آمد

بلبل شوریده دل را از خزان برگو ننالد
باغ و صحرا سبز و این دنیا گلستان خواهد آمد

بوی پیراهن رسید وزین بشارت گشت معلوم
یوسف گم گشته سوی پیرکنعان خواهد آمد

درد مندان ، مستمندان ، بی پناهان را بگویید
مصلح عالم، پناه بی پناهان خواهد امد

از خدا روز فرج را ای فلج کاران بخواهید
کاین جهان روزی کسی را تحت فرمان خواهد آمد

سخت آمد طول غیبت بر تو میدانم مخورغم
موقع افشاء این اسرار پنهان خواهد آمد

تلخی هجران شود شیرین به روز وصل جانان
صبح صادق از پی شام غربیان خواهدآمد

کاخهای ظلم ویران میشود بر فرق ظالم
مهدی موعود، غمخوار ضعیفان خواهد آمد

این چراغ از صرصر بیداد خاموشی ندارد
آنکه عالم را نماید نور باران خواهد آمد

نیست شک از عمر این دنیا اگر یک روز ماند
ذات قائم حجت خلاق سبحان خواهد آمد

صبر کن یا فاطمه ، ای بانوی پهلو شکسته
قائمت باشیشه داروودرمان خواهد آمد

اینقدر آخرمنال ازضربت بازو و پهلو
مونس تو پادشاه دلنوازان خواهد آمد

محسنا ازضربت مسمارگر مقتول گشتی
عنقریبا دادخواه بی گناهان خواهد آمد

اصغرا ازضربت زخم گلو دل رامسوزان
غم مخور مرهم گذار زخم پیکان خواهد آمد

گفت بازینب رقیه یک شبی درشام ویران
عمه بابم کی به سروقت یتیمان خواهد آمد

کودکان شام هریک با پدرهاسوی منزل
باب من کی بهر دلداری طفلان خواهد آمد

فراق امام زمان (عج)

بدون نظر »

تاکى به تمناى وصال تو يگانه
اشکم شود، از هر مژه چون سيل روانه
خواهد به سر آيد، شب هجران تو يانه؟
اى تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعى به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
************
رفتم به در صومعه‌ى عابد و زاهد
ديدم همه را پيش رخت، راکع و ساجد
در ميکده، رهبانم و در صومعه، عابد
گه معتکف ديرم و گه ساکن مسجد
يعنى که تو را مى طلبم خانه به خانه
**********
روزى که برفتند حريفان پى هر کار
زاهد سوى مسجد شد و من جانب خمار
من يار طلب کردم و او جلوه‌گه يار
حاجى به ره کعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه
*********
هر در که زنم، صاحب آن خانه تويى تو
هر جا که روم،پرتو کاشانه تويى تو
در ميکده و دير که جانانه تويى تو
مقصود من از کعبه و بتخانه تويى تو
مقصود تويي، کعبه و بتخانه بهانه
**************
بلبل به چمن، زان گل رخسار نشان ديد
پروانه در آتش شد و اسرار عيان ديد
عارف صفت روى تو در پير و جوان ديد
يعنى همه جا عکس رخ يار توان ديد
ديوانه منم، من که روم خانه به خانه
*************
عاقل، به قوانين خرد، راه تو پويد
ديوانه، برون از همه، آيين تو جويد
تا غنچه‌ى بشکفته‌ى اين باغ که بويد
هر کس به زباني، صفت حمد تو گويد
بلبل به غزلخوانى و قمرى به ترانه
*************
بيچاره بهايى که دلش زار غم توست
هر چند که عاصى است، زخيل خدم توست
اميد وى از عاطفت دم به دم توست
تقصير خيالى به اميد کرم توست
يعنى که گنه را به از اين نيست بهانه
شیخ بهایی

ملاقت امام زمان (ع) با اسماعيل هرقلى

بدون نظر »

عـالم فاضل على بن عيسى اربلى در ( كشف الغمه ) مى فرمايد كه خبر داد مرا جماعتى از ثـقـات بـرادران مـن كـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود كـه او را اسـمـاعـيـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـريـه اى بـود كـه آن را ( هـرقـل ) مـى گـويـنـد وفات كرد در زمان من ، و من او را نديدم حكايت كرد از براى من پـسـراو شـمـس الدّين ، گفت : حكايت كرد از براى من پدرم كه بيرون آمد در وقت جوانى در ران چـپ او چـيـزى كـه آن را ( تـوثـه ) مى گويند به مقدار قبضه آدمى و در هر فـصـل بـهـار مى تركيد و از آن خون و چرك مى رفت و اين الم او را از همه شغلى باز مى داشـت ، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّين على بن طاوس رفت و از اين كوفت شكوه نمود. سـيـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را ديدند و همه گفتند: اين توثه بر بالاى رگ اكـحـل بـر آمـده اسـت ، و عـلاج آن نـيـسـت الا بـه بـريـدن و اگـر ايـن را ببريم شايد رگ اكـحـل بـريـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـريـده شـد اسـمـاعـيل زنده نمى ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتكب آن نمى شويم . سيد بـه اسـمـاعـيـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بـغـداد بـنـمـايـم شـايد وقوف ايشان بيشتر باشد و علاجى توانند كرد، به بغداد آمد و اطـبـاء را طـلبـيـد آنـهـا نـيـز جـمـيـعـا هـمـان تـشـخـيـص ‍ كـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد.
ادامه نوشتار »

عزیز مصر ولایت! ولی عصر! کجایی؟

۱ نظر »

مدینه، مکه، نجف، کاظمین، کرب‌و‌بلایی
عزیز مصر ولایت! ولی عصر! کجایی؟

صفا و مروه و حجر و حطیم و کعبه و زمزم
تمام، دیده به ره دوختند تا تو بیایی

گهی به سامره گاهی کنار مسجد کوفه
گهی برای زیارت کنار قبر رضایی

بیا که پرچم خون خداست چشم‌به‌راهت
بیا که منتقم خون سیدالشهدایی

خدا کند به حرم با دو چشم خویش ببینم
که بین حجر و حجر رخ به حاجیان بنمایی

رسد ندای انا المهدی‌ات ز کعبه به عالم
از این ندا همه را جان دهی و دل بربایی

سپاه بدر و سپاه تو هم عدد بود آری
تو در مقام و جلال و شرف، رسول خدایی

ز چشم خود گله دارم نه از تو ای گل نرگس
که با منی همه جا و نبینمت به کجایی

پیمبر است به شهر مدینه چشم‌به‌راهت
که اشک ریزی و بر انتقام فاطمه آیی

دعای شیعه همین ذکر «میثم» است که
گوید عزیز فاطمه! مولا! بیا تو صاحب مایی
نخل میثم حاج غلام رضا سازگار

حکایت مرد هندی در جستجوی امام زمان (ع)

بدون نظر »

ابـو سـعـيـد غـانـم هـنـدی گـويـد: مـن در يـكـی از شـهـرهـای هـنـدوسـتـان كه بكشمير داخله معروفست بودم و رفقائی داشتم كه كرسی نشين دست راست سلطان بودند، آنـهـا 40 مـرد بـودنـد. هـمـگـی چـهـار كـتـاب مـعـروف : تـورات ، انجيل ، زبور، صحف ابراهيم را مطالعه می كردند، من و آنها ميان مردم قضاوت می كرديم و مـسـائل ديـنـشـان را بـه آنـهـا تـعـليـم نـمـوده ، راجـع بـه حلال و حرامشان فتوی می داديم و خود سلطان و مردم ديگر، در اين امور به ما رو می آوردند، روزی نـام رسـول خـدا را مـطرح كرديم و گفتيم : اين پيغمبری كه نامش در كتب است ، ما از وضعش ‍ اطلاع نداريم ، لازمست در اين باره جستجو كنيم و به دنبالش برويم ، همگی راءی دادنـد و تـوافـق كـردنـد كـه مـن بـيرون روم و در جستجوی اين امر باشم ، لذا من از كشمير بـيـرون آمـدم و پـول بـسـيـاری هـمـراه داشـتـم ، 12 مـاه راه رفـتـم تـا نـزديـك كابل رسيدم ، مردمی ترك سر راه بر من گرفتند و پولم را بردند و جراحات سختی به مـن زدنـد و و بـه شـهـر كـابلم بردند. سلطان آنجا چون گزارش مرا دانست ، بشهر بلخم فـرسـتـاد و سلطان آنجا در آن زمان ، داوود بن عباس بن ابی اسود بود، درباره من به او خـبـر دادنـد كـه : من از هندوستان بجستجوی دين بيرون آمده و زبان فارسی را آموخته ام و با فقهاء و متكلمين مباحثه كرده ام .
داود بـن عباس دنبالم فرستاد و مرا در مجلس خود احضار كرد: و دانشمندان را گرد آورد تا بـا مـن مـبـاحـثـه كنند، من بآنها گفتم : من از شهر خود خارج شده ، در جستجوی پيغمبری می بـاشـم كـه نـامـش را در كـتـابـها ديده ام . گفتند: او كيست و نامش چيست ؟ گفتم : محمد است . گـفـتـند: او پيغمبر ماست كه تو در جستجويش هستی ، سپس شرايع او را از آنها پرسيدم ، آنها مرا آگاه ساختند.
بـآنـها گفتم : من می دانم كه محمد پيغمبر است ولی نمی دانم او همين است كه شما معرفيش مـی كـنـيد يا نه ؟ شما محل او را به من نشان دهيد تا نزدش روم و از نشانه ها و دليل هايی كـه مـی دانـم از او بـپـرسـم ، اگـر همان كسی بود كه او را می جويم به او ايمان آورم . گفتند: او وفات كرده است صلی الله عليه وآله . گفتم : جانشين و وصی او كيست ؟ گفتند: ابـوبـكـر اسـت . گـفتم : اين كه كنيه او است ، نامش را بگوييد، گفتند: عبدالله ابن عثمان اسـت و او را بـقريش منسوب ساختند. گفتم : نسب پيغمبر خود محمد را برايم بگوييد، آنها نـسـب او را گـفـتند، گفتم : اين شخص ، آن كه من می جويم نيست . آن كه من در طلبش هستم ، جـانـشـيـن او بـرادر ديـنـی او و پـسـر عـمـوی نـسـبـی او و شـوهر دختر او و پدر فرزندان (نـوادگـان ) اوسـت ، و آن پسر را در روی زمين ، نسلی جز فرزندان مردی كه خليفه اوست نـمـی بـاشـد، نـاگـاه هـمـه بر من تاختند و گفتند: ای امير! اين مرد از شرك بيرون آمده و بسوی كفر رفته و خون او حلال است .
من بآنها گفتم : ای مردم ! من برای خود دينی دارم كه بآن گرويده ام و تا محكمتر از آن را نـيـابـم از آن دسـت بـر ندارم ، من اوصاف اين مرد را در كتابهايی كه خدا بر پيغمبرانش نازل كرده ديده ام و از كشور هندوستان و عزتی كه در آنجا داشتم بيرون آمده در جستجوی او بـرآمـدم ، و چـون از پـيـغـمـبـری كـه شـما برايم ذكر نموديد تجسس كردم ، ديدم او آن پيغمبری كه در كتابها معرفی كرده اند نيست ، از من دست برداريد.
حاكم آنجا نزد مردی فرستاد كه نامش حسين بن اشكيب بود و او را حاضر كرد، آنگاه به او گـفـت بـا ايـن مـرد هـنـدی مـبـاحـثـه كـن ، حـسـيـن گفت : خدا اصلاحت كند. در اين مجلس فقها و دانـشـمـنـدانـی هـستند كه برای مباحثه با او، از من داناتر و بيناترند، گفت : هر چه من می گويم بپذير، با او در خلوت مباحثه كن و به او مهربانی نما.
پـس از آنـكـه بـا حـسين بن اشكيب گفتگو كردم ، گفت : كسی را كه تو در جستجويش هستی هـمـان پـيـغـمـبـری است كه اينها معرفی كردند، ولی موضوع جانشينش چنان كه اينها گفتند نـيـست ، اين پيغمبر نامش محمد بن عبدالله بن عبد المطلب است و وصی و جانشين او علی بن ابـيـطـالب بن عبد المطلب ، شوهر فاطمه دختر محمد و پدر حسن و حسين نوادگان محمد می باشد.
غـانـم ابـوسـعـيـد گـويد: من گفتم : الله اكبر اينست كسی كه من در جستجويش هستم ، سپس بـسـوی داود بـن عـبـاس بـازگـشـتـم و گـفـتـم : ای امير: آنچه را می جستم پيدا كردم . و من گـواهـی دهـم كه معبودی جز خدا نيست و محمد رسول اوست ، او با من خوش رفتاری و احسان كرد و به حسين گفت : از او دلجوئی كن .
من بسوی ! او رفتم و با او انس گرفتم ، او هم نماز و روزه و فرائضی را كه مورد نيازم بـود، به من تعليم نمود به او گفتم ، ما در كتابهای خود می خوانيم كه محمد صلی الله عـليـه وآله آخـريـن پـيـغـمبران بوده و پس از او پيغمبری نيايد و امر رهبری بعد از او با وصی و وارث و جانشين بعد از اوست ، سپس با وصی او پس از وصی ديگر و فرمان خدا همواره در نسل ايشان جاريست تا دنيا تمام شود. پس وصی وصی محمد كيست ؟ گفت : حسن و بـعـد از او حـسين فرزندان محمد صلی الله عليه وآله اند. آنگاه امر وصيت را كشيد تا به صاحب الزمان عليه السلام رسيد، سپس ‍ از آنچه پيش آمده (غيبت امام و ستمهای بنی عباس ) مرا آگاه ساخت . از آن زمان من مقصودی جز جستجوی ناحيه صاحب الزمان را نداشتم .
عـامـری گـويـد: سـپـس او بقم آمد و در سال 264 همراه اصحاب ما (شيعيان ) شد و با آنها بيرون رفت تا به بغداد رسيد و رفيقی از اهل سند همراه او بود كه با او هم كيش بود.
عـامـری گويد: غانم به من گفت : من از اخلاق رفيقم خوشم نيامد و از او جدا شدم ، و رفتم تـا به عباسيه (قريه ای بوده در نهر الملك ) رسيدم . مهيای نماز شدم و نماز گزاردم و دربـاره آنـچه در جستجويش برخاسته بودم ، می انديشيدم كه ناگاه شخصی نزد من آمد و گـفـت : تـو فـلانـی هـسـتـی ؟ – و اسم هندی مرا گفت : – گفتم : آری ، گفت : آقايت ترا می خواند، اجابت كن .
همراهش رهسپار شدم و او همواره مرا از اين كوچه به آن كوچه می برد تا به خانه و باغی رسـيـد، حـضـرت را در آنـجـا ديدم نشسته است ، به لغت هندی فرمود: خوش آمدی ، ای فلان ! حـالت چـطـور اسـت ؟ و فـلانـی و فـلانـی كـه از آنـهـا جـدا شـدی چـگـونـه بـودنـد؟ تـا چهل نفر شمرد و از يكان يكان آنها احوالپرسی كرد، سپس آنچه در ميان ما گذشته بود، بـه مـن خـبـر داد و هـمـه ايـنـهـا بـه لغـت هـنـدی بـود، آنـگـاه فـرمـود: مـی خـواسـتـی بـا اهـل قـم حـج گـزاری ؟ عـرض كـردم : آری ، آقـای مـن ! فـرمـود: امـسـال بـا آنـهـا حـج مـگزار و مراجعت كن ، و سال آينده حج گزار سپس كيسه پولی كه در مـقـابـلش بـود، پيش من انداخت و فرمود: اين را خرج كن ، و در بغداد نزد فلانی – نامش را برد- مرو، و به او هيچ مگو.
عامری گويد: سپس در قم نزد ما آمد و پس از فتح و پيروزی (رسيدن بمقصود و ديدار امام عـليه السلام ) بما خبر داد كه رفقای ما از عقبه بر گشتند، و غانم بطرف خراسان رفت ، چـون سـال آينده شد، بحج رفت و از خراسان هديه ای برای ما فرستاد و مدتی در آنجا بود و سپس وفات يافت – خدايش بيامرزد.
اصول کافی جلد 2 باب زندگانی حضرت صاحب الزمان (ع) روایت 3

مختصری از زندگانی امام زمان (ع)

بدون نظر »

آن حضرت در نيمه شعبان سال 255 هجری متولد شده است .
احـمـد بـن مـحـمـد گـويـد: هنگامیكه زبيری كشته شد، اين مكتوب از جانب امام حسن عسكری عـليه السلام بيرون آمد: (((اينست مجازات كسیكه بر خدا نسبت به اوليائش دروغ بندد، او گـمـان كرد كه مرا خواهد كشت و نسلم قطع میشود، چگونه قدرت خدا را مشاهده كرد؟ و بـرای و پـسـری مـتـولد شـد كـه او را (((م ح م د))) نـام گـذاشـت ، و در سال 256

اصول کافی جلد 2 باب زندگانیحضرت صاحب الزمان عليه السلام روایت 1
********************
ضـوء بـن عـلی از مـردی از اهـل فـارس كـه نـامـش را بـرده نـقـل ، مـیكـنـد كـه : بـه سـامـرا آمـدم و بـه در خانه امام حسن عسكری عليه السلام چسبيدم ، حـضـرت مـرا طلبيد، من وارد شدم و سلام كردم فرمود: پس دربان ما باش ، من همراه خادمان در خـانـه حـضـرت بـودم ، گـاهـی میرفتم ، هر چه احتياج داشتند از بازار میخريدم ، و زمانيكه در خانه ، مردها بودند، بدون اجازه وارد میگشتم .
روزی(بدون اجازه ) بر حضرت وارد شدم و او در اتاق مردها بود، ناگاه در اتاق حركت و صـدائی شـنـيدم ، سپس به من فرياد زد: بايست ، حركت مكن : من جراءت در آمدن و بيرون رفـتن نداشتم ، سپس كنيزكی كه چيز سرپوشيده ای همراه داشت ، از نزد من گذشت : آنگاه مـرا صـدا زد كـه درآی، مـن وارد شـدم و كـنـيز را هم صدا زد، كنيز نزد حضرت بازگشت ، حضرت به كنيز فرمود: از آنچه همراه داری، روپوش بردار، كنيز از روی كودكی سفيد و نـيـكو روی پرده برداشت ، و خود حضرت روی شكم كودك را باز كرد، ديدم موی سبزی كـه بـسـيـاهـی آميخته نبود از زير گلو تا نافش روئيده است ، پس فرمود: اين است صاحب شـمـا و بـه كـنـيـز امـر فـرمود كه او را ببرد، سپس من آن كودك را نديدم ، تا امام حسن عليه السلام وفات كرد
اصول کافی جلد 2 باب اشـــاره و نـــص بـــر صـــاحـــب خـــانـــه (امـــام زمـــان عجل الله تعالی فرجه و) عليه السلام روایت 6